| ساق پاهای رحمان کبود است. دست هایش از سرما ترک خورده و کتف و کولش درد می کند. روی بازو و شانه چپش، درست همانجایی که دو، سه سال پیش، تیر خورده و هنوز جای شانزده بخیه، روی آن معلوم است با هر سرمای تند یا تکان و ضربه ای، تیر می کشد. به گزارش اعتماد، رحمان عصرها، همراه بقیه کاکه ها راه می افتد؛ از کوه ها بالا می رود و میان ترس و تپش های تیز سینه، خودش را به لب مرز می رساند. آن سوی مرز، دلارها را در بازار قاچاق عراق به فروشنده ها و به قول خودش به قاچاقچی ها می دهد و به اندازه ارزششان، وسایل برقی می خرد؛ بارهایی که گاهی وزنشان برای او به چهل کیلو و البته برای برخی کولبرها به 300 کیلو هم می رسد. بار را روی کول می اندازد و با بقیه، از میان سنگ و خاک، کوه را بالا می رود و بعد در سرازیری می افتد تا برسد به خانه اش در روستای پدری. اغلب وقتی درِ خانه را باز می کند، پسر کوچکش بیدار است؛ هنوز پنج سالش نشده. جلو می آید تا بسته های آویزان از شانه های پدر را پایین بکشد. رحمان چند دقیقه بعد خودش را به رختخواب می رساند تا به اندازه سه، چهار ساعت چشم هایش گرم خواب شود و نفسی تازه کند. کیسه های نمکی را که از قبل روی بخاری گرم شده، روی ساق پاهایش می گذارد تا کمی دردهایش آرام بگیرد. بدنش پر از کوفتگی های مزمن است و خوابیدن روی شانه هایی که ساعت ها زیر بار سی تا چهل کیلویی خم شده اند، آسان نیست. آن قدر در رختخواب از این پهلو به آن پهلو می شود تا بالاخره جایی پیدا کند که درد کمتر باشد و خواب، از سر ناچاری، سراغش بیاید. بعد از 5-4 ساعت که از خواب بیدار می شود تازه بخش دیگر کارش را باید آغاز کند؛ فروش و فروشندگی. مغازه که ندارد، بنابراین یا جنس ها را به سایر مغازه داران می فروشد یا از قبل برای آن مشتری دارد یا از طریق آگهی در اینستاگرام برای آن مشتری پیدا می کند. افتادن در مسیر کولبری رحمان کولبر است؛ اهل بانه و بیست وهشت ساله. نوجوان که بود، عصرها در کوچه های روستا قدم می زد و مردانی را با صورت های آفتاب سوخته می دید که با بارهای سنگین بر دوششان، در مسیر مرز رفت وآمد می کنند. در نگاه او، آن ها مردانی قوی با زور بازو بودند. با خودش می گفت: یک روز که بزرگ شوم، می روم مرز و مثل آن ها کیسه های بزرگ لوازم خانگی را کول می کنم. شاید انتهای آرزوی رحمان در آن سن و سال و نوجوانی همین جا بود. مسیری که برای جوانان روستا، در آن نقطه دورافتاده از شهر، پررنگ ترین و دست یافتنی ترین امکان زندگی به حساب می آمد. 13ساله بود و فکر می کرد کار آسانی است و مثلا یک عده مسیری را راحت می روند و برمی گردند. برایش جذاب بود که بداند آنجا یعنی مرز کجاست که آن ها به سمتش می روند. فکر نمی کرد این قدر دور باشد. بزرگ تر که شد، فهمید سخت ترین کار دنیاست، کاری که به قول خودش بعد از چند سال، باعث خمیده شدن پشت کولبرها می شود و زندگی آن ها را همیشه با دردهای اسکلتی و کوفتگی های مزمن همراه می کند. پاهایشان همیشه کبود است در آینده راه رفتن برایشان سخت می شود و گاهی هم در معرض ابتلا به واریس قرار می گیرند. از نوجوانی و جوانی اش که تعریف می کند، می گوید که تنها شادی یادش مانده و البته فقری که در آن نقطه دور از شهر با آن دست و پنجه نرم می کردند، اما معنای آن را هم نمی دانستند؛ موقعی که مدرسه می رفتیم حتی مدادرنگی هایمان را هم با هم عوض می کردیم ولی با این حال، همان که پدرم زنده بود خوب بود. در روستای ما که نزدیک مرز است همه اغلب در کار کولبری و قاچاق بودند. یک وقت هایی گازوییل و شکر قاچاق می کردند و یک زمان هم لوازم خانگی. ما که فقط شاهد همین رفت و آمدها بودیم فقط در خیالمان این بود که این راننده ها که در این گل و شرایط می روند و می آیند چه کار می کنند. منظره بالا رفتن آن ها از کوه برای ما جذاب بود. تا کلاس دوم راهنمایی درس خواند. نه از سر بی میلی؛ وضع مالی خانواده خوب نبود و خانواده توان پرداخت هزینه تحصیلش را نداشت. پدرش نانوا بود، اما رحمان، او را هم خیلی زود از دست داد؛ زمانی که هنوز بیست ویک سال بیشتر نداشت. هفت سال پیش، وقتی تازه ازدواج کرده بود، مدتی به تعمیر موتور و کار سنگ نما مشغول شد، اما این کار هم کساد بود و دخل وخرج زندگی آن ها را جور نمی کرد. همین شد که چهار، پنج سال پیش، به پیشنهاد یکی از همسایه ها، پایش به دل کوه و کمر باز شد و کولبری را شروع کرد. می گوید: ناچار بودم. پدرم که فوت کرد به این فکر کردم که بروم کولبری تا خرج خانواده و مادر و برادرم را در بیاورم. مرز که باز شد، رفتم کولبری. منطقه ما زیاد بزرگ نیست الان هم بنایی و گچکاری بلدم، اما بیشتر شاگرد مدرسه ای های روستا را برای این کار می برند، چون می توانند به آن ها پول کمتری بدهند. اولین تجربه و ترس ها اولین باری که می خواست برای کولبری به سمت مرز برود، همسرش خیلی دل نگران بود. رفت و وقتی هنوز به لب مرز نرسیده بود، دلش آشوب گرفت. ترس داشت و نمی دانست چه کار می کند. با خود می گفت: خدایا کمکم کن، این کاسبی را راه بیندازم. با ترس و دلهره قدم برمی داشت. کوهی که باید از آن بالا می رفت، جلوی چشمش بزرگ تر از همیشه بود. به لب مرز که رسید، نفسش بند آمد: خداوکیلی آن قدر ترسیده بودم که نفسم بالا نمی آمد. آن طرف مرز، مردی آمد جلو و گفت: آقا، این شکلات را بخور، فشارت بیاید سر جایش. خیلی ترسیدی. مامورها را هم می دیدم. به هر حال سمت عراقی ها رفتم، صدا زدم و گفتم: آقا، من بار می خواهم، لطف کنید بارها را به من بدهید. بار را گرفتم، بستم و انداختم روی دوشم و راه افتادم به سمت ایران. مامورها بعضی جاها داخل کانکس ها هستند؛ بعضی ها را نمی بینند و بعضی ها را دیرتر می بینند. کسانی هم که کارت مرزنشینی دارند، معمولا کاری با آن ها ندارند. نگاه می کنند اگر بار زیاد نباشد، چند قلم جنس باشد، می گویند: بیا، برو رد شو. آن زمان که ما کارت مرزنشینی نداشتیم ترس هایمان خیلی بیشتر بود. الان هم اگر بارمان بیشتر باشد، ببینند ایست می دهند و ممکن است بارمان را بگیرند یا حتی اگر کسی نایستد، شلیک کنند. تلاش برای بقا خاطره آن روزی که تیر به شانه اش اصابت کرد را خوب به یاد دارد و در طول گفت وگو آن را چند باری تعریف می کند. آن زمان هنوز کارت مرزنشینی نداشت، بنابراین ترس هایش بیشتر از حالا بود؛ دو، سه سال پیش، وقتی جنس با خودم می آوردم این طرف مرز، مامور ایست داد، اما نایستادم. گفتم می خواهم این بارها را برسانم و تحویل بدهم، چون جز این کار، کاری نداشتم. مسیرم را تندتر پیش گرفتم. سه بار ایست دادند، اما نایستادم. می دانستم باری که روی دوشم است، فقط چند تا وسیله برقی نیست. پولش را داده بودم، همه سرمایه و داشته ام آنجا بود. اگر می گرفتند، همه اش می رفت گمرک. یعنی کل سرمایه ام همان بالا تمام می شد. از پشت تیر زدند که به شانه ام خورد. رحمان اول بی حس شد، بعد به بدنش نگاهی انداخت و دید که خون از شانه اش سرازیر شده است با این حال به راه خود ادامه داد. رفقا یا همان کاکه هایی که همراه او بودند، از دور صدا می زدند که نترس، می توانی بیایی. خون سرخ و تازه را به چشم خود می دید، اما حرکت می کرد. مرز را رد کردند و وارد خاک ایران شدند. همانجا یکی از بچه ها گفت: بایست، شانه ات را ببندم، خونریزی زیاد است. شانه اش را بستند و دوباره به راه افتادند. نزدیک روستا دیگر توان نداشت. پاهایش سست شد، نفسش بالا نمی آمد و در حال بیهوش شدن بود که برایش آمبولانس خبر کردند؛ فکر می کردم می میرم و جز مردن به زندگی هم فکر می کردم و به اینکه نکنه بچه ام که در آن زمان دو، سه سال داشت، بی پدری بکشد. الان هم شانه ام مفصل مصنوعی دارد. همیشه هم درد می کند، اما کولبری می کنم. چیکار کنم؟ مجبورم و باید با آن راه بیایم. کولبرها وقتی در تاریکی شب به مرز عراق می رسند، فروشنده ها در بازار آنجا منتظرند. می پرسند پولت چقدر است؟ و بعد هر کس به اندازه پول و در واقع دلارهایی که دارد از جنس ها می خرد. بارها را جدا و تقسیم می کنند و کولبرها هم نصف دلارها را همان موقع پرداخت می کنند و باقی آن می ماند برای فردا. بعد چند نفر کمک می کنند تا بار را روی دوش کولبرها بگذارند تا بتوانند بلند شوند و راه بیفتند، چون اگر کمک نکنند، بلند شدن ممکن نیست؛ جاهایی که بار روی کول کولبر است، اگر بیشتر از حد مجاز باشد مامورها ایست می دهند و بعد شروع به تیراندازی می کنند. عملا با زندگی خودمان بازی می کنیم. بیشتر اجناس ما لوازم خانگی است. اجناس معمولی زندگی مردم؛ جاروبرقی، مخلوط کن، سرخ کن و از این جور وسایل. من مستاجرم، شرایط زندگی خیلی سخت شده. خودت را جای من بگذار، انگار برادر کوچکت هستم. زندگی آن قدر سخت شده که حتی همین حالا هم صاحبخانه تهدید می کند که بیرونم کند. مجبورم این کار را انجام بدهم. الان دوازده میلیون تومان فقط کرایه خانه می دهم… چاره ای نیست. قانون ساماندهی مبادلات مرزی 25 بهمن سال 1402 با این امید به تصویب مجلس رسید که در درازمدت پایانی بر کولبری باشد. این قانون 29 اسفند همان سال برای اجرا به دولت ابلاغ شد و دولت باید 6 ماه بعد از تصویب این قانون، اقدامات قانونی لازم جهت تهیه و تصویب برنامه آمایش و تحول در بازارچه های مرزی و برنامه توسعه و تجهیز بنادر کوچک استان های ساحلی جنوب کشور را به عمل می آورد ولی عمر دولت سیزدهم کفاف نداد و اجرای آن به دولت چهاردهم محول شد. آرش زره تن لهونی، استاندار کردستان که طراح این قانون بوده، فروردین امسال هم اظهار امیدواری کرد که با اجرای این قانون، وضعیت معیشتی مردم به حدی برسد که دیگر افراد به سمت کولبری نروند؛ از ویژگی های این قانون، ساماندهی و به رسمیت شناختن کولبری به عنوان یک فعالیت اقتصادی و تجاری است. سهم کردستان از این قانون، 75 هزار نفر است که البته آمار افراد نیازمند به این طرح در شهرستان های بانه، مریوان، سقز و سروآباد بیشتر است؛ درحالی که اغلب استان های دیگر بیش از سهمیه، در این زمینه کار می کنند. سقز و بانه از جمله شهرستان هایی بودند که قرار بود مشمول این قانون شوند. سال گذشته پس از ابلاغ آیین نامه اجرایی این قانون، رحمان هم در کنار چند نفر دیگر از اهالی روستا به فرمانداری رفت و برای مجوز درخواست داد. بعد دهیار روستا نامه اش را تایید کرد و توانست کارت مرزنشینی را دریافت کند. قانون تجارت مرزی دست کم جمعیت 80 تا 170 هزار نفری از مرزنشین های ایرانی را در بر می گیرد و از مزایای آن، پرداخت حقوق به مرزنشینان و ایجاد اشتغال پایدار برای آن هاست اگرچه ظاهرا، طرح هنوز به طور کامل اجرا نشده. آن طور که رحمان می گوید؛ او با این کارت مرزنشینی مجاز است هر هفته به یک اندازه مشخص از مرز جنس بیاورد، اما گاهی پیش می آید که بیشتر جنس بگیرد، بنابراین همچنان هم گاهی، با ترس و نگرانی از ماموران مرزبانی، رفت و آمد می کند؛ فقط کسانی که می خواهند کولبری کنند این کارت ها را دریافت می کنند. بعضی از افراد مرزنشین هم که توانی برای رفتن لب مرز ندارند یا مرزها به خاطر صعب العبور بودن، برایشان چندان قابل دسترسی نیست از طریق همین کارت ماهانه حقوق را دریافت کنند. حمله گرگ ها و دویدن بالای درخت ترس و نگرانی کولبر تنها از ماموران در مرز ایران و عراق نیست، آن ها ممکن است مورد حمله حیوانات وحشی هم قرار بگیرند. او در این سال ها که کولبری کرده دو بار در مسیر رفت و بر گشت با گرگ روبه رو شده است؛ وقتی جمعیت زیاد باشد، معمولا حمله نمی کنند، اما باز هم ترسش سر جایش است. اگر حمله کنند، چاره ای نیست؛ باید فرار کنیم، بعضی وقت ها هم می رویم بالای درخت. یک بار از سمت عراق می آمدیم طرف ایران، نزدیک های مرز ایران بودیم که دو تا حیوان دیدیم. اول فکر کردیم سگ اند، اما داشتند تندتند به سمت مان می دویدند. دقیق تر نگاه کردم و متوجه شدم که گرگ است. بارها را از روی کول انداختیم. فرار کردیم و رفتیم بالای یک درخت. گرگ پایین ایستاده بود، می آمد و می رفت، بوی وسایلمان را می کشید. تا وقتی آنجا بود، جرات پایین آمدن نداشتیم از ترس. اگر می آمدیم پایین، گاز می گرفت یا حمله می کرد. حدود نیم ساعتی ماندیم بالای درخت تا رفت. انفجار مین زیر پای یکی از کولبران ماجرای یکی از فامیل هایشان را تعریف می کند که همین چند روز پیش وقتی در حال بازگشت از مرز بودند، پایش روی مین رفته و قطع شده است؛ یک بخش هایی از مسیر در خاک عراق مین گذاری شده و وقتی می خواهی از آنجا عبور کنی، متوجه آن نمی شوی و ممکن است از روی آن رد شوی. یکی از فامیل هایمان که تنها 38 سال دارد، چند شب پیش همین اتفاق برایش افتاد و فعلا باید در بیمارستان بماند. بارش خیلی سنگین بود، جایی ایستاد و گفت مقداری استراحت کنیم بعد حرکت کنیم که یک دفعه یکی از پاهایش روی مین رفت. به ما گفت شما بروید من اینجا می مانم تا یک نفری پیدا کنم و این مین را خنثی کند، اما چند دقیقه بعد صدای انفجار شنیدیم. برگشتیم و دیدیم که یکی از پاهایش لت و پار شده و از زانو قطع شده. او را تا نزدیک مرز آوردیم، اول به هوش بود، اما نزدیک مرز بیهوش شد، چون خون زیادی از او رفته بود. بعد دیگر تماس گرفتیم آمبولانس آمد. خدا کند که زنده بماند، چون یک بچه کوچک هم دارد. ترکش های مین به کمرش خورده و تکه هایی از آن داخل بدنش رفته است. نیاز به حمایت دولت داریم کولبرها هنگام شب و وقتی هوا به سمت تاریکی می رود، حرکت می کنند. هر چه جلوتر می روند، مسیر سخت می شود و مخصوصا در پاییز و زمستان که هوا سردتر است و گاهی باران و حتی برف می بارد. تنها توشه مسیر آن ها یک طناب، بطری آب و نان و پنیر و کره است که اگر در راه ماندند، زنده بمانند. سه ساعت در مسیر رفت هستند و سه ساعت در مسیر برگشت که در هوای سرد این مسیر، بدون استراحت طی می شود. اگر استراحت کنند، خطرناک است، بدن سرد می شود و شاید دیگر نتوانند حرکت کنند؛ کسی که کولبری می کند، اوضاع مالی اش خیلی خراب است. از بیکاری و بی پولی می رسد به این کار. انتخاب خودش است، اما انتخابی از سر ناچاری. هر کسی جای من باشد، وقتی دیگر توان زندگی ندارد، می رود سمت مرز. همین دیشب برای چند قلم جنس رفتم و برگشتم. خداوکیلی آن قدر سرد بود که داشتیم یخ می زدیم. آب توی کوه یخ کرده بود. شب حرکت می کنیم؛ هوا تاریک است و هر چه جلوتر می روی، سردتر می شود. جمعا 6 ساعت در راهیم. وقتی راه می رویم بدن گرم می شود، برای همین باید زود کوله بارت را برداری. اگر بدنت سرد شود، دیگر نمی توانی حرکت کنی؛ همانجا می مانی. لباس کولبرها معمولا بارانی یا کاپشن است، چون خیلی وقت ها برف و باران می آید و هوا به تدریج سردتر می شود. در بارندگی خیلی شدید از سر تا پا خیس می شوند، اما همان طور به راه خود ادامه می دهند، بنابراین ممکن است در مسیر حتی بیمار شوند. یک بار که هوا بارانی بود و در همین شرایط به راه افتادند، نزدیکی های مرز برف شروع شد. آن قدر مه و برف شدید شد که جلوی چشم شان را نمی دیدند. وقتی به آن طرف مرز رسیدند، برف شدیدتر شد، اما چاره ای نبود باید بارها را روی دوش شان می انداختند و به سمت ایران حرکت می کردند؛ آن قدر شرایط سخت شد که یکی از دوستان مان دیگر نتوانست ادامه دهد، گفت: دیگر نمی توانم، دارم یخ می زنم. بارهایش را تقسیم کردیم و روی دوش خودمان انداختیم تا او هم بتواند راه بیفتد و به ایران برسد. سرد بود و آن طرف مرز، ماموران هم بودند. نمی شد از مسیر دیگری رد شد، نه درختی بود که آتش درست کنیم، نه راهی دیگر، بنابراین متوقف و مجبور شدیم بدویم تا کمی بدن هایمان گرم شود و یخ نزنیم. وقتی بالاخره به سمت ایران حرکت کردیم، ساعت تقریبا پنج و نیم، 6 صبح بود. رسیدیم خانه، کاملا خیس و یخ زده بودیم. کفش هایم را که درآوردم، حس کردم چقدر این مسیر برایمان طاقت فرسا بوده. این جوری نیست که مثلا برف باشد نرویم، هر اتفاقی که بیفتد و در هر شرایطی می رویم. زندگی مان همین است؛ سخت و پر از خطر. از آن طرف، ما با دلار خرید و فروش می کنیم و به خاطر نوسانات قیمت دلار هم ممکن است گاهی متضرر شویم، بنابراین همیشه باید مراقب این موضوع هم باشیم. ما فقط نیاز به حمایت دولت داریم، اگر دولتمردان در روستای ما و نزدیک آن کارخانه راه اندازی کنند من و بقیه جوانان روستا به سمت کولبری نمی رویم. روستای ما دامداری که ندارد و به خاطر جنگلی بودن زمین ها، امکان زیادی برای کشاورزی هم وجود ندارد. باغ هم اگر باشد بیشتر بادام درختی است یا مثلا اگر معدود نفراتی کشاورزی کنند کشت آن ها نخود و گندم است. وضعیت آب هم این سال ها خیلی بد بوده است و ما تا همین چند روز پیش هم آب می خریدیم یا می رفتیم به اندازه خوراک خودمان از چشمه، آب می آوردیم. شاید باور نکنید، پیش آمده که دو هفته حمام نکرده باشیم. همان عرقی که توی کوه ها به تنمان می نشست وقتی برمی گشتیم خانه، دوباره فردا با همان می رفتیم برای کولبری. در میان همراهان رحمان، کسانی هم هستند که هیچ سرمایه ای ندارند و فقط کولبر هستند. آن ها به ازای کولبری برای دیگران، کرایه دریافت می کنند مثلا کرایه حمل یک یخچال 300 کیلویی برای یک کولبر 12 میلیون تومان است؛ این افراد اغلب لباسشویی و یخچال که خیلی سنگین است، می آورند و در هفته هم یک بار می توانند این کار را انجام دهند. بعضی ها هم قاطر دارند و با آن بارها را حمل می کنند، اما قیمت آن 200 میلیون است و هر کسی توان خرید آن را ندارد. قاطر می تواند تا 500 کیلو هم بار بیاورد. پیش هم آمده که طرف قاطر خریده، اما مامورها به قاطر تیراندازی کرده اند، هم بارش را از دست داده و هم قاطری که پای آن پول داده بود. یادی از فرهاد و آزاد خسروی دقیقا 6 سال و چند روز از مرگ دو کولبر نوجوان کردستانی در ارتفاعات هورامان می گذرد؛ در آن روزها زندگی زانیار، آزاد و فرهاد برای همیشه در مسیر کولبری تغییر کرد. حوالی ساعت 11:30 یکی از شب های آذر سال 98 سه نوجوان برای کولبری به سمت مرز راه افتادند. قرار بود در ازای آوردن بار، نفری 200 هزار تومان دستمزد بگیرند. مسیر رفت حدود سه ساعت طول کشید، اما هنگام بازگشت، باد و برف شدت گرفت. سردی هوا باعث بد شدن حال آزاد شد. چند بار ایستادند، بارها را جابه جا و تلاش کردند با راه رفتن یا دویدن، بدن او را گرم نگه دارند. با وجود تماس با خانواده و درخواست کمک، وضعیت هر لحظه بدتر می شد. شدت برف به حدی بود که دید به شدت کاهش یافته بود و آزاد دیگر توان ادامه مسیر را نداشت. ناچار شدند بارها را رها کنند. سرانجام آزاد از پا افتاد و دیگر قادر به حرکت یا صحبت نبود. فرهاد کت و شالش را به دور برادرش آزاد پیچید و کنار او ماند. زانیار برای آوردن کمک جدا شد، اما در میان برف و تاریکی راه را گم کرد و درنهایت هم از مهلکه نجات یافت، اما آن دو برادر جان خود را از دست دادند. 29 آذر ماه همان سال سرانجام پس از چهار روز، جنازه یخ زده فرهاد خسروی کودک کولبر 14ساله سه روز بعد از مرگ دیگر برادرش آزاد خسروی 17ساله در ارتفاعات ته ته هورامان پیدا شد. خبر به سرعت در شبکه های اجتماعی دست به دست شد و بسیاری درباره آن سخن گفتند و نوشتند. پروانه سلحشوری که آن زمان عضو فراکسیون زنان مجلس بود بعد از این ماجرا در توییتی نوشت: امشب شب چله است. شبی به جا مانده از پیشینیان برای روایت قصه ها، دور هم بودن ها و پاسداشت آیین نیاکان. روزی روایت شب چله ها، داستان پسرک نوجوانی خواهد شد که همراه برادرش، برای لقمه نانی در سرمای چله جان باختند. داستان مشت گره کرده ای که شرمی برای ما معاصران است. حالا اما با گذشت بیش از 6 سال از آن روزها و به رغم تصویب قانونی برای ساماندهی کولبری مرزنشینان، مشکلات کولبران تغییری نکرده است؛ مسیرهای سخت همچنان پابرجاست و جنگ برای زندگی، هر روز تکرار می شود. چند خرده روایت کولبری کولبری اگرچه به نام قاچاق گره خورده، اما بسیاری معتقدند که به کار بردن چنین لفظی شایسته صدها کولبری نیست که با این کار زندگیشان را به حراج گذاشته اند. مهر ماه سال 1398 چند ماه پیش از حادثه برای آزاد و فرهاد خسروی، هلاله امینی، نماینده مردم کردستان در شورای عالی استان ها از شرایط سخت زندگی کولبرانی سخن گفت که به دلیل نبود اشتغال و مشکلات گسترده اقتصادی در مناطق مرزی از روی ناچاری و دریافت دستمزد ناچیز اقدام به حمل کالا می کنند: این کولبران در سردی و تاریکی هوا برای گرفتن دستمزد کیلومترها راه را در مسیرهای صعب العبور کوهستانی طی می کنند و به کاربردن لفظ قاچاقچی به جای کولبر را از جانب برخی ها شایسته نمی دانیم، چراکه کولبر یعنی قربانی؛ به گونه ای که نان، دام مرگ آن ها شده است و جانشان را برای نان به حراج می گذارند. وضعیت کولبران هر روز مبهم تر از دیروز و بیمناک تر از آینده است، هر روز شاهد شنیدن خبرهای تکان دهنده از مرگ کولبران به دلایل مختلف هستیم. برخی نوجوانان به جای پدر از کار افتاده شان نان آور خانواده هستند، اما در شیب تند کوهستان سقوط کرده و در زیر خروارها برف و بهمن آرزوهایشان ابدی می شود. او در میان سخنان خود از کاک احمد به عنوان کولبری نام برد که به خاطر سرمازدگی هنگام حمل بار همه انگشتان دستش را قطع کرده اند یا کولبر دیگری که در ارتفاعات تته سقوط کرده، قطع نخاع شده و تنها می تواند مژه های خود را تکان دهد؛ یک لحظه تصور کنیم که اگر به ما خبر دهند که باید همه انگشتان دستمان را قطع کنند یا اینکه برای همیشه در خانه زمین گیر شویم، چه حسی به ما دست می دهد؟ حتی به زبان آوردن این جملات دردناک است، اما این نمونه صدها کولبری است که زندگی شان را به حراج گذاشته اند تا چشم خانواده هایشان به سفره دیگری نباشد. کولبری در ردیف سخت ترین شغل هاست که به گفته امینی ریشه در فقر مطلق، نابرابری و توزیع ناعادلانه ثروت و امکانات در کشور دارد؛ کولبران در مناطق مرزی با خطرات بسیاری مواجهند و به همین دلیل شاید بیمه می توانست کمی از دغدغه های آنان را برای آینده خود و خانواده هایشان کم کند، اما مسوولان می گویند چون کولبری شغل پایدار نیست، به عنوان شغل اصلی تلقی نمی شود. پس آینده فرزندان یتیم و افراد قطع عضو چه می شود؟ در سایر استان ها کارخانه های کوچک و بزرگ برای اشتغال ایجاد شده، اما کردستان هیچ سهمی از این سرمایه گذاری های بزرگ به خصوص در مناطق مرزی ندارد. در حال حاضر نه تنها در شهرستان های مرزی، بلکه جوانان بیکار تحصیلکرده ای که همه دارای مدرک کارشناسی ارشد و دکترا هستند از شهرهایی همچون سنندج و غیره راهی مناطق مرزی شده و با کولبری امرار معاش می کنند. کولبری تنها کار مردان نیست و در سال های گذشته گزارش هایی هم از حضور زنان در این کار سخت و خطرناک داده شده است و این نماینده هم از آن سخن گفته است؛ با زنان و دخترانی مواجه هستیم که مجبورند در نقش یک مرد یا پسر ظاهر شوند تا به صف طولانی کولبران بپیوندند. زنانی که اغلب برای این کار با همسر و فرزند خود برای کولبری همراه می شوند، اما به گفته رحمان، در این روستا همسر، پدر یا برادری ندارند و به هر نحوی مجبورند این کار را انجام دهند؛ تعدادشان در روستای ما زیاد نیست، اما هستند. دو نفر از آن ها را دیده ام؛ یکی از آن ها حدود 25 سال دارد و دیگری 30ساله است. مطالعه موردی که تحت عنوان شناسایی علل گرایش زنان به کولبری از روستاهای مرزی استان کرمانشاه توسط منیژه احمدی و همکاران در فصلنامه پژوهش های روستایی منتشر شده هم به این موضوع اشاره دارد. این پژوهش با جامعه آماری 27 نفر از زنان روستایی، به شناسایی علل گرایش زنان به کولبری در روستاهای مرزی استان کرمانشاه و به طور مشخص روستاهای مرزی شهرستان پاوه شامل هانی گرمله، دزآور، کیمنه و بیدرواز پرداخته است. نتایج نشان می دهد عواملی چون بیکاری، نبود سرمایه، بی تفاوتی مسوولان، سوءمدیریت، توپوگرافی دشوار منطقه، دوری از مرکز، فقر، فقدان درآمد پایدار، بی سرپرستی و تک سرپرستی، نبود حمایت نهادهای حمایتی و بی توجهی به مرز، از مهم ترین دلایل گرایش زنان این مناطق به کولبری است. هر چند تمرکز پژوهش بر زنان بوده، اما بخش عمده ای از این یافته ها درباره مردان کولبر نیز صدق می کند؛ فقر، بیکاری، نداشتن سرمایه و حاشیه نشینی جغرافیایی، انسان ها را به لب مرز می کشاند. |