آیدین سیار سریع در یادداشتی در روزنامه شرق نوشت: ما ایرانی ها استاد پیچاندنیم. فرهنگ رودربایستی ای که از قدیم در ژنتیک ما نهادینه شده، باعث شده راحت نتوانیم خواسته دیگران را رد کنیم. مثلا ما یک رفیقی داریم که این بنده خدا 10 سال است که می خواهد ما را صبح جمعه ببرد کوه. ما هم چون با طرف رودربایستی داریم، هر دفعه یک بهانه ای می آوریم که دست از سرمان بردارد. یک بار می گویم همسرم مریض است، بار دیگر می گویم خودم مریضم، دفعه بعد پدرم را به یک بیمارستان خیالی برده ام و خلاصه هر دفعه برای کوه نرفتن یک نفر را راهی بیمارستان می کنم. این بار آخری، دیدم بی خیال نمی شود، گفتم ببین سروش جان! من کلا نیستم! برای همیشه از ایران رفته ام! سروش پرسید به سلامتی کجا رفتی؟ کمی فکر کردم و گفتم یک جایی را بگویم که یک درصد هم امکان کوه رفتن وجود نداشته باشد. گفتم جای شما خالی، مهاجرت کردم تانزانیا. سروش در کمال تعجب گفت: عالی شد. ما آخر هفته می خوایم کلیمانجارو رو فتح کنیم.تو هم بیا! . اول فکر کردم شوخی می کند. بعد فهمیدم جدی جدی بلیت گرفته که با گروه کوهنوردی بروند تانزانیا، مرز کنیا. دیگر نمی دانستم چه کار کنم. الکی گفتم ببین تانزانیا ایرانسل آنتن نمی ده. قطع و وصل می شه ... الو ... الو ... بعد تماس را قطع کردم. نیم ساعت بعد که رفتم نانوایی، دیدم یک نفر از پشت می زند روی شانه ام و با کنایه می گوید: تانزانیا نونوایی نداره؟ برگشتم دیدم سروش است. خیلی بد شد. هر چه گفتم همین پنج دقیقه پیش از تانزانیا برگشتم، سروش باور نمی کرد و می گفت چطوری نیم ساعت پیش یه قاره دیگه بودی الان ایرانی؟ مرد گنده جوری رفتار می کرد انگار شکست عشقی خورده. با یک حالت بغضی گفت 10 سال آزگار تو یه رابطه یک طرفه موندم ولی دیگه نمی تونم! بعد فریاد زد کثافت با کی می ری کوه که منو پیچوندی؟ اینجا دیگر واقعا باید حقیقت را می گفتم که از کوه رفتن بدم می آید و اصلا اعتقادی به ساعت چهار صبح جمعه بیدار شدن ندارم، ولی باز هم نتوانستم. سروش را کشاندم یک گوشه و گفتم: ببین ... چه جوری بهت بگم ... من اونی که فکر می کنی نیستم. سروش با تعجب گفت: کی هستی تو؟ دهانم را چسباندم به گوشش و گفتم: من سیاسی ام ... از خارج دنبالمن. من الان با تو بیام کوه، جون تو هم به خطر می افته. خوشبختانه همین یک جمله توانست بعد از 10 سال به این بازی کثیف کوه رفتن خاتمه دهد و الان سروش آن قدر ترسیده که حتی من هم بهش زنگ می زنم جواب نمی دهد. شاید برایتان سؤال شود که چرا امروز این خاطره را نوشتم. درواقع همه چیز از توییت آقای عزت الله ضرغامی شروع شد که نوشته بود: این روزا با بعضیا که دوزار مسئولیت دارن تماس می گیریم، می گن دیگه موبایل همراه ندارن یا محل استقرارشون معلوم نیست! . خواستم بگویم منی که دوزار مسئولیت ندارم این جوری طرف را پیچاندم، دیگر مسئولی که دوزار مسئولیت دارد، طبیعی است که از این فرصت کم نظیر استفاده کند و بگوید من دیگه اصلا موبایل ندارم! کاش من هم دوزار مسئولیت داشتم. واقعا حوصله تلفن جواب دادن ندارم. |