احمد فرتاش در عصر ایران نوشت: لودویگ ویتگنشتاین در 26 آوریل 1889 در وین، پایتخت اتریش، به دنیا آمد. خانواده اش یکی از ثروتمندترین و فرهنگی ترین خانواده های وین بود. پدرش، کارل ویتگنشتاین، یکی از بزرگ ترین کارخانه داران فولاد بود و مادرش، پائولینا کلاویتس، زنی اهل هنر و موسیقی. این خانواده نه تنها ثروتمند، بلکه در محیط روشنفکری و فرهنگی شهر وین شناخته شده بود. کودکی لودویگ با قوت فکری و حساسیت اخلاقی همراه بود. او از همان سال های ابتدایی علاقه مند به ریاضیات و موسیقی بود و در عین حال به مطالعه آثار فلسفی و ادبیات کلاسیک می پرداخت. محیط خانواده باعث شد که او در کنار رفاه مالی، مسئولیت شخصی و خودانضباطی را هم از همان کودکی بیاموزد. در نوجوانی، ویتگنشتاین با ریاضیات و فیزیک آشنا شد و علاقه عمیقش به منطق و ساختار جهان از همان دوره شکل گرفت. او همزمان با تحصیلات رسمی، به مطالعه آثار کانت، فرگه و راسل پرداخت و سعی می کرد مسائل فلسفی را از همان ابتدا با دقت ریاضی بررسی کند. ویژگی مهم نوجوانی او، شدت تمرکز و تنهایی فکری بود. برخلاف هم سالان، وقت زیادی را به مطالعه و تفکر اختصاص می داد و کمتر با بازی های کودکان یا تفریحات معمول نوجوانان درگیر می شد. برخی منابع حتی از علاقه او به فعالیت های بدنی سخت و طبیعت گردی یاد کرده اند که به نوعی تعادل میان ذهن و جسم برایش ایجاد می کرد. این دوران همچنین زمینه ساز احساس مسئولیت اخلاقی و حساسیت نسبت به عدالت و معنای زندگی برای ویتگنشتاین شد. تجربه های خانوادگی، ثروت زیاد و تماس با روشنفکران و هنرمندان، ترکیبی از تحسین و فشار را برای او ایجاد کرد. در نهایت، نوجوانی ویتگنشتاین با تصمیم به تحصیل در رشته مهندسی در دانشگاه منچستر به پایان رسید. ویتگنشتاین به طراحی موتورهای هوایی علاقه مند بود، اما خیلی زود جذب ریاضیات محض و منطق شد. همین علاقه باعث شد که نوشته های فرگه را پیدا کند و برایش نامه بنویسد. فرگه هم به او توصیه کرد که برای ادامه کار حتماً پیش راسل برود. این توصیه سرنوشت ویتگنشتاین را تغییر داد؛ چون او را به کمبریج و به قلب فلسفه تحلیلی کشوند. در کمبریج، ابتدا رابطه استاد و شاگردی میان راسل و ویتگنشتاین شکل گرفت، ولی خیلی زود این رابطه پیچیده و پرتنش شد. راسل زود دریافت که با یک نابغه ی واقعی روبرو شده، اما شیوه عجیب و گاهی سخت گیرانه ویتگنشتاین باعث می شد که گاهی حتی خودش هم به درستی راهی که می رفت شک کند. رساله منطقی فلسفی و جنگ جهانی اول ویتگنشتاین پس از مدتی مطالعه نزد راسل، حس کرد برای پیش بردن ایده هایش به سکوت و انزوا نیاز دارد. چندی به کلبه ای در اسکیولدِنِ نروژ رفت؛ جایی که با کم ترین امکانات، میان برف و سکوت، روی منطق و زبان کار می کرد و طرح های اولیهٔ دستگاه گزاره ها و تصویر بودنِ جمله را می پروراند. با آغاز جنگ جهانی اول (1914)، برخلاف انتظار خانوادهٔ مرفهش، داوطلبانه به ارتش اتریش مجارستان پیوست. نخست در جبههٔ شرقی (گالیسیا) و بعد در ایتالیا خدمت کرد. جبهه برای او فقط میدان گلوله و خمپاره نبود؛ آزمایشگاهی برای فکر کردن بود. در وقفه های نگهبانی، راه آهن، یا روی قایق های توپدار، دفترچه هایش را پر می کرد. او با خود خلاصهٔ انجیلِ تولستوی را حمل می کرد و از دل تجربهٔ مواجهه با ترس و مرگ و مواجهه، به نوعی "حساسیت اخلاقی/عرفانی" رسید: این که حدود زبان با حدود جهان اخلاقی معنوی یکسان نیست؛ چیزهایی هست که باید "نشان داد"، نه "گفت". یادداشت های سال های 1916 1914 (که بخشی شان را به خط رمزی شخصی می نوشت) دو لایه داشت: یادداشت های فنی منطقی درباره مقولاتی چون صورت منطقی جمله، صدق، و ساختار گزاره های بنیادی. یادداشت های اخلاقی وجودی درباره ارزش، مرگ، سکوت و آنچه گفتنی نیست. از پیوند همین دو لایه بود که اسکلت اثر آینده اش شکل گرفت. در پایان 1918 در جبههٔ ایتالیا اسیر شد. در اردوگاه اسرا، همان رشتهٔ فکری را دنبال کرد و نسخه ای از متن را تکمیل کرد. بعد از آزادی، دست نوشته را برای راسل و فرگه فرستاد؛ آن ها همزمان مجذوب و درمانده بودند: کتابی کوتاه، فشرده و قاطع که ادعا می کرد مسئله های فلسفی را حل کرده است. متن ابتدا به آلمانی با عنوان رسالهٔ منطقی فلسفی در 1921 منتشر شد. سال بعد، ترجمهٔ انگلیسی با عنوان Tractatus Logico-Philosophicus درآمد. این کتاب هفت گزارهٔ شماره گذاری شده دارد که مثل نردبانی بالا می روند و به گزارهٔ آخر می رسند: دربارهٔ آنچه نمی توان سخن گفت، باید سکوت کرد. مغزِ رساله ویتگشنتاین را در چند سطر اگر بخواهیم نقل کنیم، می توان به این گزاره های رساله ارجاع بدهیم: جهان = کلّ واقعیت ها (فکت ها)، نه چیزها. جمله = تصویرِ منطقیِ واقعیت. جمله وقتی معنا دارد که ساختارش با ساختار آن فکت هم ریخت باشد. حدود زبان = حدود جهان. هر چه بتوان معنادار گفت، باید بتوان تصویرِ منطقی اش را نشان داد. اخلاق، زیبایی، رازِ زندگی؟ گفتنی نیستند؛ نشان دادنی اند. و در پایان: نردبان را، که از آن بالا آمده ای، باید دور بیندازی؛ یعنی وقتی ساختار زبان و جهان را دیدی، خودِ رساله یک ابزار موقت بوده است. اعضای حلقهٔ وین،که پوزیتیوست بودند و گزاره های متافیزیکی را نه "نادرست" بلکه اساسا "بی معنا" می دانستند، رساله ویتگنشتاین را چون "مانیفست علم گرایی و حذف متافیزیک" جشن گرفتند؛ اما ویتگنشتاین احساس می کرد بخش "ناگفتنی" کتاب را جدی نگرفته اند. برای او، حذف متافیزیک به معنای سبُک کردن زبان از یاوه بود، نه انکار ارزش و راز. اویتگنشتاین صادقانه فکر می کرد که با نگارش رساله منطقی-فلسفی پرونده مسئله های اصلی فلسفه را بسته است. او همچنین پس از انتشار رساله، دارایی عظیم خانوادگی اش را بخشید و به دنبال یک زندگی ساده رفت. مدتی در چند روستا معلم شد. سخت گیر بود و با شیوهٔ تربیتی تندش دردسرهایی ساخت. سپس طراحِ خانهٔ خواهرش شد؛ بنایی مینیمال و ریاضت کشانه که سلیقهٔ او در نسبت ها و فرم ناب را نشان می داد. حتی مدتی باغبانِ یک صومعه شد. او می خواست از غوغای دانشگاه و شهرت دور بماند و "خودش" را بسازد. بازگشت به کمبریج و ویتگنشتاین متأخر بعد از حدود یک دهه زندگی ساده و پرسه زدن میان روستاها، باغبانی و معماری، ویتگنشتاین دوباره به فلسفه برگشت. دلیل اصلی این بازگشت، تا حدی احساس ناکامی بود: رساله نتوانسته بود آن طور که می خواست فهمیده شود. در 1929 به کمبریج بازگشت و دوباره با راسل و مور دیدار کرد. دانشگاه با آغوش باز پذیرای او شد و او خیلی زود موقعیت ویژه ای پیدا کرد. ویتگنشتاین رسماً استاد نشد، اما جلساتش چیزی شبیه آیین بود. دانشجویان می گفتند حضور در کلاس او مثل نشستن پای اعتراف یا خطابه های مذهبی است: شدید، پرحرارت و گاه همراه با سکوت های طولانی. فرانک رمزی، استفان تولمین، و بعدتر نورمن مالکوم از شاگردان و همراهان مهم او بودند. یادداشت هایی که دانشجویان برداشتند، بعدها به کتاب آبی و کتاب قهوه ای معروف شدند. ویتگنشتاین متوجه شد که "مدل تصویریِ زبان" در رساله کافی نیست. او حالا معتقد بود زبان یک چیز واحد با جوهر ثابت نیست، بلکه مجموعه ای از "بازی های زبانی" است. هر بازی قوانین خودش را دارد و معنای واژه ها نه از تطابق با جهان، بلکه از کاربرد در یک زمینهٔ زبانی خاص به دست می آید. این یک تحول بنیانی بود: او از تصور زبان به عنوان "آینهٔ جهان" به زبان به عنوان "بافت زندگی" رسید. در این دوره، ویتگنشتاین دیگر نمی خواست سیستم بنا کند. فلسفه برایش بیشتر مثل درمان روانی بود: نشان دادن اینکه فیلسوفان اسیر "سوءتفاهم های زبانی" می شوند. وظیفهٔ فیلسوف نه ساختن نظریه، بلکه گشودن گره های زبانی بود. او بارها می گفت: فلسفه نباید چیزی را توضیح دهد؛ باید گره های زبان را باز کند. او در کمبریج همچنان زندگی ساده ای داشت: اتاقی کوچک، لباس های ساده و پرهیز از راحتی. روابط شخصی اش هم اغلب پرکشمکش بود. با دوستان و شاگردانش گاهی رابطه ای عاطفی و نزدیک داشت، گاهی ناگهان قطع رابطه می کرد. این تلاطم های شخصی بخش جدانشدنی از شخصیتش بود. جنگ جهانی دوم و پژوهش های فلسفی و مرگ در طول دهه های 1930 و 1940، او پیوسته یادداشت می نوشت. این نوشته ها کم کم به متن اصلی پژوهش های فلسفی (Philosophical Investigations) شکل دادند؛ اثری که پس از مرگش منتشر شد و نقطهٔ عطفی در فلسفهٔ تحلیلی شد. با شروع جنگ جهانی دوم، ویتگنشتاین که حالا پنجاه ساله بود، تصمیم گرفت از دنیای آکادمیک فاصله بگیرد و به "کار واقعی" بپردازد. او به عنوان خدمه بیمارستان در بیمارستان هایی در لندن و نیوکاسل خدمت کرد. ظرف ها را می شست، کف بیمارستان را تمیز می کرد و در کنار پزشکان به مجروحان کمک می کرد. برای او این تجربه نوعی "ریاضت عملی" بود؛ نشانه ای از تلاش برای رهایی از وسوسهٔ جایگاه و شهرت. حتی در این دوران پرمشغله، او دست از یادداشت برداری برنداشت. نوشته های پراکنده اش دربارهٔ زبان، روان شناسی و ادراک بعداً در مجموعه هایی مثل ملاحظاتی درباره فلسفه روانشناسی منتشر شد. او بویژه به مسائلی مثل اراده، آگاهی، و حس درونی توجه داشت و در نقد روان شناسی علمی زمانه اش قلم می زد. پس از جنگ دوباره به کمبریج برگشت، اما احساس می کرد جای او دیگر آن جا نیست. محیط دانشگاهی برایش بیش از حد رسمی و پر از "سوءتفاهم های آکادمیک" بود. در 1947 از سمت استادی استعفا داد و به روستاهای ایرلند رفت تا در تنهایی کار کند. این گوشه نشینی، سال های پرباری برای نوشتن یادداشت هایی شد که بعدها الهام بخش نسل های بعدی فیلسوفان شدند. در 1949 پزشکان تشخیص دادند به سرطان پروستات مبتلاست. با وجود بیماری، همچنان روی دست نوشته هایش کار می کرد. تا آخرین روزها، علاقه اش به بحث های فلسفی زنده بود. حتی روی تخت بیماری، با شاگردان و دوستان نزدیکش دربارهٔ زبان و معنا حرف می زد. جملهٔ معروف آخرین شب زندگی اش این بود: به دوستانم بگویید زندگی ام فوق العاده بوده است. ویتگنشتاین در 29 آوریل 1951 در کمبریج درگذشت و در قبرستانی ساده در همان جا به خاک سپرده شد. بعد از مرگش، شاگردانش یادداشت ها و دست نوشته های فراوان او را گردآوری و منتشر کردند: از جمله پژوهش های فلسفی ، فرهنگ و ارزش و مجموعه های دیگر. همین آثار بود که چهرهٔ ویتگنشتاین متأخر را تثبیت کرد. امروز او یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان قرن بیستم شناخته می شود؛ کسی که با دو دورهٔ فکری اش (رساله و پژوهش ها) دو نوع فلسفهٔ کاملاً متفاوت بنا کرد. تأثیر ویتگنشتاین بر فلسفه معاصر لودویگ ویتگنشتاین، با دو دورهٔ فکری کاملاً متمایز یکی از تأثیرگذارترین فیلسوفان قرن بیستم شد. میراث او نه تنها در فلسفه تحلیلی بلکه در حوزه های گسترده ای از علوم انسانی و حتی هنر بازتاب یافته است. در ادامه، این تأثیرات به صورت دسته بندی شده مرور می شوند. فلسفه تحلیلی و زبان شناسی یکی از برجسته ترین حوزه هایی که ویتگنشتاین بر آن تأثیر گذاشت، فلسفه تحلیلی است. رسالهٔ منطقی فلسفی او که در آغاز قرن بیستم منتشر شد، مسیر تازه ای برای تحلیل دقیق زبان و معنا فراهم کرد. این اثر نشان داد که بسیاری از مشکلات فلسفی ناشی از سوءتفاهم های زبانی است و با پاک سازی زبان می توان بسیاری از مسئله های فلسفی را روشن کرد. در دوران متأخر، با انتشار پژوهش های فلسفی، ویتگنشتاین مفهوم "زبان به مثابه بازی" را معرفی کرد. او نشان داد که واژه ها معنا دارند نه به دلیل تطابق مستقیم با واقعیت، بلکه به دلیل کاربردهای اجتماعی و قراردادی شان. این رویکرد منجر به تحولی اساسی در فلسفهٔ تحلیلی شد و باعث شد فیلسوفان بعدی بیشتر روی زبان روزمره، کنش های گفتاری و کاربردهای عملی واژه ها تمرکز کنند. اثر ویتگنشتاین متأخر بر شاگردانش و دیگر فیلسوفان آکسفورد، از جمله جی.ال. آستین و گیلبرت رایل، بسیار روشن است. آستین و رایل با الهام از مفهوم بازی های زبانی، به تحلیل کنش های گفتاری و نقد نظریه های سنتی فلسفه پرداختند و زمینهٔ شکل گیری فلسفه زبان روزمره را فراهم کردند. منطق و فلسفه ریاضیات ویتگنشتاین با رسالهٔ خود، همچنین در حوزهٔ منطق و فلسفه ریاضیات تحولی ایجاد کرد. او مفاهیم بنیادین منطق، مانند صدق، گزاره و تصویر منطقی واقعیت را به دقت بررسی کرد. این تحلیل ها ادامهٔ راه فرگه و راسل بود، اما با تمرکز بر حدود زبان و تصویرسازی منطقی. از دیدگاه ویتگنشتاین، بسیاری از مسائل فلسفه ریاضیات و منطق، هنگامی که زبان به دقت تحلیل شود، حل می شوند یا به وضوح نشان می دهند که مسئلهٔ واقعی نیستند. این رویکرد در میان پوزیتیویست های منطقی، بویژه اعضای حلقهٔ وین، جایگاه ویژه ای پیدا کرد و فلسفهٔ تحلیلی را به سمت دقت و روش علمی سوق دهد. علوم انسانی و اجتماعی اندیشه های ویتگنشتاین فراتر از فلسفه تحلیلی و منطق، در علوم انسانی و اجتماعی نیز اثر گذاشت. مفهوم بازی های زبانی او به انسان شناسی، جامعه شناسی و روان شناسی امکان تحلیل رفتارهای اجتماعی، هنجارها و کنش های روزمره را داد. مثلاً در انسان شناسی، پژوهشگران با الهام از نگاه ویتگنشتاین متوجه شدند که معنا و رفتار اجتماعی به فرهنگ و زمینه وابسته است و نمی توان رفتار انسانی را صرفاً با قواعد منطقی یا کلیشه های روان شناسی توضیح داد. در روان شناسی شناختی، تأکید او بر کاربرد زبان و نقش آن در شکل دهی تجربهٔ ذهنی، پایه ای برای مطالعات بعدی در حوزهٔ زبان و تفکر شد. هنر و ادبیات اگرچه ویتگنشتاین فلسفه را محور اصلی کار خود می دانست، ولی اندیشه هایش در حوزهٔ هنر و نقد ادبی نیز بازتاب یافت. ایدهٔ او دربارهٔ معنا و کاربرد زبان به نقادان و نظریه پردازان امکان داد تا متن های ادبی و هنری را نه فقط از نظر محتوا، بلکه به لحاظ شیوهٔ کاربرد زبان، سبک و زمینهٔ فرهنگی تحلیل کنند. معماران و طراحان نیز تحت تأثیر رویکرد ویتگنشتاین قرار گرفتند؛ نمونهٔ مشهور آن طراحی خانه ویتگنشتاین در وین است که ساده گرایی، نظم منطقی و ریتم هندسی را نشان می دهد. این نمونه نشان می دهد که نگاه فلسفی ویتگنشتاین حتی در ساختارهای بصری و عملی نیز کاربرد دارد. اخلاق و معنویت یکی از جنبه های کمتر رسمی اما بسیار مهم تأثیر ویتگنشتاین، نحوهٔ مواجهه او با مسائل اخلاقی و معنوی است. او هم در رساله و هم در پژوهش های فلسفی، به این نتیجه رسید که برخی ارزش ها و معانی زندگی فراتر از گفتار مستقیم هستند و تنها می توان آن ها را نشان داد . این دیدگاه، بویژه در فلسفهٔ اخلاق و نظریهٔ معنویت، الهام بخش کسانی شد که می خواستند از تحلیل صرف منطقی فاصله بگیرند و ابعاد انسانی، زیبایی شناختی و معنوی تجربه را بررسی کنند. تأکید او بر سکوت در برابر "مسائل ناگفتنی"، به فیلسوفان و متفکران اجازه داد تا رابطه زبان و تجربه و اخلاق را عمیق تر درک کنند. ویتگنشتاین، با دو دورهٔ فکری کاملاً متمایز، مسیر فلسفهٔ قرن بیستم را تغییر داد. نسل های بعدی فیلسوفان، چه در کمبریج، چه در آکسفورد، و حتی در آمریکا، با آثار او مواجه شدند و بسیاری از بحث های فلسفی خود را بر اساس تحلیل زبان و کاربرد آن شکل دادند. پژوهشگران معاصر، از جمله در علوم شناختی، نظریه های ادبی و تحلیل فرهنگ، همچنان از مفاهیم و نگرش های او استفاده می کنند. حتی کسانی که با برخی استنتاج های او موافق نیستند، ناچارند تأثیر عمیق او بر شیوهٔ تفکر فلسفی و تحلیل مفاهیم را به رسمیت بشناسند. او نه تنها یک فیلسوف، بلکه شخصیتی بود که با زندگی و سلوکش، از طریق تنهایی، ریاضت، تدریس و توجه به مسائل اخلاقی و معنوی، الگویی ایجاد کرد که هنوز الهام بخش اندیشه های فلسفی و انسانی در سراسر جهان است. از حیث تاثیرگذاری در عالم فلسفه و اندیشه، لودویگ ویتگشنتاین در کنار مارتین هایدگر قطعا یکی از دو فیلسوف سرآمد قرن بیستم به شمار می رود. |