بهمن پیرمردوند چگینی، فیلم زن و بچه (1403) تازه ترین ساخته ی سعید روستایی است؛ فیلم سازی که با آثاری چون ابد و یک روز و برادران لیلا بارها نشان داده خانواده برای او نه یک مأمن آرامش، بلکه صحنه ی اصلی تراژدی است. این بار نیز او ما را وارد خانه ای می کند که در ظاهر عادی به نظر می رسد اما در لایه های زیرینش، ناکارآمدی، تعارض و خشونت پنهان موج می زند. در مرکز این خانواده مهناز، پرستار میانسال بیوه ای قرار دارد که پس از خودکشی همسرش، بار اقتصادی و عاطفی خانه را به دوش می کشد. او همراه با دو فرزندش (علیار و ندا)، مادرش و خواهر کوچک ترش مِهری زندگی می کند. ساختار خانواده حولِ محور مهناز شکل گرفته، اما نه از سر تعادل بلکه از سر اجبار. نبود فیزیکی و عاطفی او به دلیل کار طاقت فرسا، مرزهای خانوادگی را تضعیف کرده است؛ به همین دلیل علیار نوجوان برای پر کردن خلأ مادرانه، به سمت بزهکاری، سیگار، قمار و حتی رابطه ی عاطفی با همکار مادرش کشیده می شود. حمید؛ دوست پسر میانسال مهناز از همان آغاز در روایت حضور دارد. او مردی بالای چهل سال است که هنوز ازدواج نکرده و با مشکلات مالی جدی دست و پنجه نرم می کند. معلوم نیست تأخیر در ازدواج او نتیجه ی فقر بوده یا هوس رانی و خوش گذرانی. رابطه ی او و مهناز به خواستگاری می رسد؛ اما در همان شب، وقتی مِهری (خواهر کوچک مهناز) برای پذیرایی می آید، حمید شیفته ی او می شود. از این جا بحران تازه ای شکل می گیرد: خیانت عاطفی در دل سیستم و ورود پنهانی حمید به رابطه با مِهری. از منظر خانواده درمانی سیستمی، این خانواده گرفتار چرخه های معیوبی همانند: مرزهای درهم تنیده، مثلث سازی های مخرب (مادر فرزند حمید یا مادر خواهر حمید)، و نقش های جابه جا شده است. علیار در نبود پدر، ناخودآگاه وارد نقش مردِ خانه می شود و نسبت به مادرش حس مالکیت و غیرت نشان می دهد؛ تا جایی که در جریان شب خواستگاری که از او پنهان ش کرده بودند در کشمکش با پدربزرگ و در نزاعی مرگبار جان می بازد. مرگ او مثل یک شوک سیستمی کل خانواده را از هم می پاشد. اینجاست که چرخه ی سوگ مهناز آغاز می شود. او ابتدا در انکار است و نمی تواند مرگ علیار را بپذیرد؛ سپس وارد مرحله ی خشم می شود و همه را از مدرسه و پدربزرگ گرفته تا حمید، شریک در مرگ پسرش می بیند. در مرحله ی چانه زنی، تلاش می کند کنترل از دست رفته را با جنگیدن برای حضانت ندا یا افشای چهره ی واقعی حمید بازپس بگیرد. وقتی شکست می خورد، فرو می ریزد و افسردگی و میل به انتقام، حتی با تصور خودکشی، بر او سایه می افکند. و در نهایت در سکانس پایانی، با در آغوش گرفتن نوزاد مِهری و حمید که به یاد علیار، نام او را بر کودک شان گذاشته اند، وارد مرحله ی پذیرش می شود. این صحنه نه فقط تصویری از مادریِ از دست رفته، بلکه نوعی سوگواری آرام است؛ گویی مهناز تازه در پایان فیلم توانسته برای پسرش مادری کند، هرچند از طریق کودکی که جایگزین شده است. زن و بچه به ما نشان می دهد که در غیاب مرزهای سالم و نقش های روشن، خانواده نه تنها کارکرد حمایتی خود را از دست می دهد بلکه خودش به منبع اصلی آسیب تبدیل می شود. تراژدی مرگ علیار، فروپاشی روانی مهناز و بازتولید روابط ناسالم میان مِهری و حمید، همگی بیانگر چرخه ی تداوم آسیب اند. از منظر روان درمانی سیستمی خانواده، تنها با بازتعریف مرزها، تقویت زیرسیستم های مستقل (به ویژه فرزندان) و شکستن چرخه های بین نسلی است که می توان به چنین خانواده ای امید تغییر داد. |