فرارو- مهدی دهقان؛ نام بیژن عبالکریمی یکی از آن نام هایی است که در چند سال گذشته در سپهر سیاسی و فلسفی ایران زیاد به گوش می خورد. عبدالکریمی، فیلسوف و استاد فلسفه دانشگاه آزاد است. او در سال 1342 در تهران متولد شد و در سال 1380 از دانشگاهی در هندوستان، مدرک دکتری فلسفه گرفت. به گزارش فرارو، با وجود اینکه بیژن عبدالکریمی، سال ها به عنوان استاد دانشگاه به تدریس فلسفه مشغول بود، تا همین چند سال پیش، از شهرت ویژه ای در بین عموم مردم برخوردار نبود. رفته رفته و با انتشار بخش هایی از سخنرانی ها و مصاحبه های او، نام عبدالکریمی در سپهر سیاسی ایران به نامی اشنا بدل شد. از زاغه نشینی تا کویت پنداری چند سال پیش بود که ویدئویی از مردی منتشر شد که در آن معترض بود که چرا فلان فوتبالیست در پنت هاوس زندگی می کند و منِ استاد فلسفه دو متر جا از خودم ندارم. این یکی از اولین مواجهه های عمومی با چهره ای بود که در ادامه به یکی از شخصیت های بحث برانگیز عرصه سیاست ایران بدل شد؛ بیژن عبدالکریمی. آقا بیژن که بسیار آشفته به نظر می رسید، خودش را کنار علی دایی قرار داد و پیش خودش فکر کرد که: ای بابا، این چه وضعی است؟ مگر من چی م از این بابا کمتر است که پنت هاوس نداشته باشم؟ این شد که بیژن دربه در افتاد دنبال پنت هاوس. تب وتاب زندگی مجلل، روزوشب بیژن را سیاه کرده بود. بیژن که متوجه شده بود که از راه تدریس فلسفه نمی شود به پنت هاوس رسید، تصمیم گرفت وارد عرصه سیاست بشود. هنوز چند سالی از ورود حرفه ای بیژن به عرصه سیاست نگذشته بود که به ناگاه حرف های جدید او همه را در بهت فرو برد. عبدالکریمی در مصاحبه ای، در مورد وضعیت معیشتی مردم ایران اظهار کرد که: من هرروز می روم به میدان تره بار و زندگی را جاری می بینم. کمتر کشوری مثل ایران است که مردم با چهار دست بارشان را بخرند. در پارک ها بوی کباب همه جا را برداشته است. ئه! آقا بیژن؟ از شما بعید است این حرف ها! مگر پنت هاوس شما کجای شهر است که مردمش چهار تا دست دارند؟ بعد اصلا از این ها گذشته، شما از کی تا حالا هرروز می روی میدان تره بار؟ الحق که احسنت! شما راه را یاد گرفته ای بیژن خان؛ راه هرروزرفتن به میدان تره بار از زمانی آغاز می شود که از هررزورفتن به دانشگاه خودداری کنی. کلک خان، شما هم از وقتی دانشگاه را ول کردی مسیر پارک ها و میدان های تره بار و... را پیدا کردی ها! حوصله زیاده گویی ندارم. مخلص کلام اینکه بیژن جان، ما نمی دانیم که در محله چهاردست های پنت هاوس نشین زندگی چطور می گذرد، اما در محله ما، زن و شوهرها به دلیل فقر از هم جدا می شوند. مریض ها پول تهیه دارو ندارند، بچه ها از روی نداری مدرسه نمی روند و جوان ها پول اجاره یک متر زمین را در خواب هم نمی بینند. استاد فلسفه محله ما به فوتبالیست ها حسادت می کند که چرا آن ها پنت هاوس دارند و او یک متر جا از خودش ندارد. محله شما را نمی دانم، اما توی پارک های محله ما، بوی افیون جوان هایی که از سر نداری در اوج جوانی با زندگی وداع کرده اند، سُر می خورد توی دماغ آدم. نگویم برایت بیژن؛ دوست ندارم اعصاب شما پنت هاوس نشین ها را بهم بریزم! فقط کاش حالا که هم محلی های شما چهار تا دست دارند که بروند تره بار، ما و بچه محل هایمان هم برای حمل بدبختی هایمان دو تا دست اضافی داشتیم؛ چه بگویم، بالاخره شما بیشتر مالیات می دهید و این چیزها حق شماست. خیلی خوب بیژن جان، من دیگر سرت را درد نمی آورم؛ احتمالا وقت ماساژی چیزی داشته باشی. خدانگهدار. راستی بیژن اگر یک روز از محله ما گذشتی و بوی کباب به مشامت خورد، بدان همان است که رودکی بزرگ گفته بود: بوی جگر سوخته عالم بگرفت گر نشنیدی زهی دماغی که تو راست |