امید مافی در اعتماد نوشت: بیست و پنج تموز از آخرین باری که آیدا موهایش را شانه زد، ناخن هایش را گرفت و چشم هایش را بوسید می گذرد. از پی تابستان های گس و نحسِ بی بامداد، آفتاب پله ها را صد تا یکی بالا می رود و همچنان در تار و پود چکامه هایش مومنانه می تابد. بامداد با ما از سیاره ای دورِ دورِ دور حرف می زند و همچنان از پشت کلماتِ بلند سرک می کشد، بر درها و دروازه های آزادی می کوبد و نفس زنان پایان حزن آلودِ خویشتن را به سیاره نسیان و جولان تسلیت می گوید. او که خود بامداد بود، نه فقط شاعرِ سپیده دم ها و قطره های باران پاک... همو که خالقِ روشنایی های ماندگار بود در تاریک ترین شب های این کهن بوم و بر در خاموش ترین لیالی این روزگار وهم آلود. حالا بیست و پنج تابستان است که شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق، میدان خونین سرنوشت، به پاشنه آشیل در نوشته است. رویینه تنی که راز مرگش اندوه عشق بود و غم تنهایی... آری بامدادِ آیدا از رنج دنیا و تعب تن رها شده و رفته تا پشت پرچین ها دراز بکشد، اما شعرهایش، همچون نفس های آمودریا، تا همیشه تر و تازه می مانند؛ از هوای تازه تا ابراهیم در آتش، از ترانه های کوچک غربت تا حماسه های بزرگ انسانیت و از مدایح بی صله تا آیدا، درخت، خنجر و خاطره. هزار سال هم که بگذرد و سرشاخه های شمشادها در امامزاده طاهر تکان بخورند، باز هم کلمات در دستان او زخم می خورند، عاشق می شوند، فریاد می شوند و مثل یک کودک معصوم به آغوش تصاویر پناه می برند. تصاویر بهت آور در روزگار سُکرآور! و ساعت سرخ در جسم خسته اش از تپش بازماند و میان بودن و رفتن درنگی نکرد تا رها شود از هر چه باداباد این محنت آباد. شاعرِ بیقرارِ آلام وطن که عمری گفتنی های ناگفته مام میهن را به زبانِ آذرخش سرود و صدای بی صدایان شد. حالا بیست و پنج مرداد است که او رفته اما از پس سال های عسرت و حسرت، هنوز ستاره ها با چشمانِ پریا حرف می زنند و باد، ترانه های دخترای ننه دریا را زیر گوشمان زمزمه می کند. آری زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است و بامداد در این حوضچه، امواجی را به یادگار گذاشت که تا ابدالاباد، تشنگی ما را به دانستن و آزاد بودن، تازه نگه می دارد. متبرک باد یادش که با زبان باران، با جهان سخن گفت تا کوه ها در برابر نامش کلاه از سر بردارند و لختی تعظیم کنند. من پناهنده ام به مرزهای تنت و من همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم، مثل درختی که به سوی آفتاب قد می کشد همه وجودم دستی شده است و همه دستم خواهشی: خواهش تو، چه بی تابانه می خواهمت، تو را دوست دارم و این دوست داشتن حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می کند. |