فرارو- در روزهای خاکستری آغاز جنگ جهانی دوم، وقتی آسمان اروپا زیر دود و آتش غلت می زد، ایرانِ خنثی و خاموش در سایه سکوتی محتاطانه ایستاده بود. در یازدهم شهریور 1318، محمود جم، نخست وزیر وقت با انتشار اعلامیه ای رسمی بی طرفی ایران را در این آتش سوزی جهانی اعلام کرد. رضا شاه نیز با صدایی محکم در آیین گشایش دوازدهمین دوره مجلس شورای ملی تأکید کرد که کشورش قصد دارد روابط خود را با همه دولت ها، خواه دوست، خواه دشمن، به دور از آتش جنگ، حفظ کند اما تاریخ صبور نمی ماند تا تصمیمات روی کاغذ بماند. با حمله آلمان نازی به شوروی توازنِ ناپایدار سیاست ایران فرو ریخت و ارتش متفقین، بی توجه به اعلام بی طرفی، در شهریور1320 از مرزها گذشتند و ایران را اشغال کردند. خاک ایران، بار دیگر تبدیل شد به چهارراهی استراتژیک در قلب یک جنگ جهانی. به گزارش فرارو، آذرماه سال 1322، هوای تهران زمستانی بود. خنکای آذرماه درخت های لخت حیاط سفارت شوروی را آرام تکان می داد. جایی در خیابان فردوسی در دل پایتختی که هنوز زخمی از آشوب های جنگ نبود، سه مرد نشسته بودند. سه مرد که آینده جهان در دستشان جمع شده بود؛ وینستون چرچیل، ژوزف استالین و فرانکلین روزولت که به عنوان رهبران سه قدرت بزرگ جهان شناخته می شدند. تصویری از آن روز در حافظه تهران باقی مانده که می تواند زبان باز کند و آنچه در آن روز سرد اتفاق افتاده را بازگو کند. صندلی های ساده ای چیده شده اند. نه تشریفاتی طلایی، نه نشانه ای از تظاهر. مرد میانی، فرانکلین روزولت است؛ رییس جمهور ایالات متحده آمریکا، با لبخندی ملایم و سکوتی عجیب، نگاه به دوربین دارد. گویی می داند این لحظه، جاودانه خواهد شد. یک سمت ژوزف استالین نشسته. لباس خاکی نظامی به تن دارد. چشمان تنگ و نگاهی نافذ، سرد و بی احساس. انگار به دوربین نگاه نمی کند، انگار از پشت آن، آینده را می کاود. درونش را هیچ کس نمی بیند. فقط آن ردیف دکمه های فلزی در نظم خشک شان او را معرفی می کنند. سمت دیگر وینستون چرچیل. لب هایش کمی جمع شده، گویی در میانه گفتن چیزی ست یا شاید در برابر چیزی سکوت کرده. او نماد یک بریتانیای زخمی اما سرپا. در دوسوی آنها کارمندان سفارت ها ایستاده اند؛ لباس های تیره، کراوات هایی ساده یا یونیفرم های رسمی. می خواهند مطمئن شوند همه چیز درست پیش می رود. یکی از آن ها مترجم یا مشاور امنیتی؟ به آرامی با چشمانش مسیر نگاه چرچیل را دنبال می کند. شاید همه آنها در دلشان فکر می کنند: در این عکس، ما دیده می شویم، ما اینجاییم، ما هم بخشی از تاریخیم . پایین تصویر روی زمین سرد و سنگی چند عکاس زانو زده اند. دست هایشان بر شاتر دوربین هاست. بعضی یک چشم بسته اند، بعضی انگار هنوز دنبال قاب درست می گردند. صدای شاترها تیز است و کوتاه، مثل تپش قلب زمان. هیچ کس حرف نمی زند، تنها دوربین ها حرف می زنند، آن ها نه فقط چهره که تاریخ را ثبت می کنند. یکی از آن ها جوانی از نیویورک تایمز، شاتر را آرام فشار می دهد تا مبادا صدای آن لرزش فضا را برهم بزند. دیگری با چشم چپ بسته از دریچه دوربین به صورت استالین زل زده؛ گویی می خواهد از پشت عدسی، رمز چهره اش را بفهمد. عکاس روس کمی عقب تر ایستاده؛ با احترام نه با جسارت و آن بریتانیایی با موهایی خاکستری، دستش را روی سه پایه محکم کرده؛ انگار تعادل تاریخ را نگه می دارد. اینجا در دل تهران، در حیاطی که بوی تنباکوی چرچیل و سرمای استالین را در خود دارد، جهانی دیگر متولد می شود. جهانی که هنوز نطفه اش در عکس هاست. |