| فرارو- کیپر با وجود ابهام ها و لحظات نامتعارفش، به واسطهٔ فضاسازی هوشمندانه و بازی درخشان تاتیانا ماسلانی، تجربه ای ترسناک و سرگرم کننده ارائه می دهد. به نقل از نیویورک تایمز، فیلم ترسناک جدید اوسگود پرکینز، کارگردانی که به تدریج به یکی از چهره های شاخص این ژانر بدل می شود، بار دیگر نشان می دهد چگونه او می تواند کلیشه های آشنای وحشت را به شکلی شخصی و غیرقابل پیش بینی بازآفرینی کند. کیپر در ظاهر یک فیلم ترس در کلبه ای دورافتاده است؛ اما پرکینز با افزودن لایه های طنز تلخ، نشانه های رازآلود و بازی با کلیشه های جنسیتی، اثری خلق کرده که هم آشناست و هم غریب؛ گاه گیج کننده، گاه شوخ طبع و تقریباً همیشه اضطراب آور. پرکینز در طول ده سال گذشته پنج فیلم ساخته و با هر اثر تازه، سبک شخصی اش آشکارتر شده است: علاقه به فضاسازی های مبهم، دوری از توضیح مستقیم و تمایل به استفاده از الگوهای رایج برای رسیدن به ضربه های روایی غیرمنتظره. او عمداً فضای ابهام را حفظ می کند؛ گویی باور دارد ترسناک ترین بخش های یک داستان، همان نکاتی هستند که گفته نمی شوند. همین ویژگی گاهی تماشاگر را آزار می دهد، اما در نهایت یکی از دلایل جذابیت آثار اوست. آن چه از دور شبیه تکیه بر کلیشه ها به نظر می رسد، در واقع روشی آگاهانه است؛ استفاده از ساختارهای امتحان شده، مانند تعقیب یک قاتل زنجیره ای یا شیطنت یک اسباب بازی بدذات، برای خلق موقعیت هایی با طنزی سیاه و گزنده. با این حال، کیپر را نمی توان آشکارا کمدی دانست، هرچند صحنه پایانی فیلم طعمی از طنزی هوشمندانه و دیرهنگام دارد. از همان لحظه ای که ترانه معروف Love Is Strange از میکی و سیلویا شنیده می شود و تدوینی سریع از چهره های دختران وحشت زده، برخی از آنان متعلق به قرن های گذشته روی پرده می لغزد، نوعی دلهره مورمورکننده شکل می گیرد. پرسش های ساده اما آزاردهنده ذهن تماشاگر را می گیرد: این دختران چه کسانی اند و از چه گریزان اند؟ پیش از آن که پاسخ این پرسش ها روشن شود، با شخصیت لیز (تاتیانا ماسلانی) و دوست پسرش مالکوم (راسیف ساترلند) آشنا می شویم؛ زوجی که برای گذراندن تعطیلات آخر هفته به کلبه ای دورافتاده می روند. اما در همان مسیر رفتن، نشانه های نگرانی در رفتار لیز دیده می شود. تماس های تلفنی دوستانش نیز نشان می دهد این نگرانی فقط مختص او نیست و اطرافیانش هم نسبت به این سفر حس خوشایندی ندارند. با رسیدن به کلبه، فضای ناآرام فیلم شدت می گیرد؛ به خصوص زمانی که دارن (برکت ترتون)، پسرعموی پرسر و صدای مالکوم، ناگهانی و بدون دعوت به آنجا می رسد؛ آن هم با دختری بی تفاوت و عجیب به نام مینکا (ایدن وایس). کمی بعد کیکی شکلاتی ظاهر می شود که انگار از طرف مراقب کلبه گذاشته شده است. اما پافشاری عجیب مالکوم بر این که لیز حتماً باید از آن کیک بخورد، زنگ خطری واضح است؛ تا جایی که هر بیننده ای با عقل سالم زیر لب تکرار می کند: نخور! کیپر در عین آرامش ظاهری، یک داستان عاشقانه نیز هست؛ عشقی که عنوان فیلم اشاره ای دوپهلو به آن دارد. مالکوم شاید از نظر ظاهری یک گزینه خوب باشد؛ پزشکی خوش برخورد با کلبه ای مجلل، اما در عین حال چنان بی روح و بی هیجان است که گویی خطری در قالبی آرام پنهان شده. این عدم تهدید آشکار باعث می شود تماشاگر در لحظاتی به این فکر بیفتد که شاید لیز در حال خیال بافی است و دیدن نشانه هایی که واقعیت ندارند. پرکینز همراه با فیلم بردارش، جرمی کاکس، لیز را در فضایی از نشانه های هشداردهنده و وهم آلود غرق می کند: بخارهای پیچان در حمام، پنجره بخارگرفته ای که دستی ناشناس روی آن قلبی می کشد، دودهایی که میان درختان می خزند و تصویر آب هایی که کابوس هایش را آزار می دهند. هر لحظه تیره تر می شود و حتی اگر برهه هایی از افسانه های کلبه کمی کودکانه به نظر برسند، بازی ماسلانی آن قدر دقیق و باورپذیر است که اجازه نمی دهد تماشاگر بخندد. او کاملاً با لحن فیلم هماهنگ است و وحشت را واقعاً ملموس می کند. پرکینز با ترکیبی از جلوه های ویژه عملی و دیجیتال، موجوداتی می سازد که هم تهوع آورند و هم غم انگیز. پیشینه آن ها شاید بیش از حد عجیب باشد، اما نقششان در پایان بندی فیلم آن قدر لذت بخش و درعین حال دلخراش است که ایرادها به سادگی فراموش می شود. با این حال، ممکن است پس از دیدن فیلم دیگر علاقه ای به خوردن کیک شکلاتی نداشته باشید. |