| فرارو- تجربه صادقانه افرادی که به دهه شصت زندگی رسیده اند، تصویری روشن از آنچه واقعاً در زندگی اهمیت دارد ارائه می دهد و یادآور می شود حسرت، نه مجازات، بلکه دعوتی است به زیستن آگاهانه تر. به نقل از وگ اوت، چهل نفر از افرادی که در دهه شصت زندگی خود هستند، صادقانه از بزرگ ترین حسرت های زندگی شان گفتند؛ حرف هایی ساده، واقعی و در عین حال جهانی. آنچه از میان روایت های متفاوت آنها بیرون آمد، در سه محور تکرار می شد: زندگی بر اساس انتظارات دیگران، بی توجهی به سلامت، و ترس از عمل کردن به خواسته های واقعی. 1. زندگی بر اساس انتظارات دیگران بسیاری از پاسخ دهندگان گفتند که سال های زیادی از عمر خود را صرف برآورده کردن توقعات دیگران کردند. شخصی نوشته بود: حسابدار شدم چون والدینم گفتند شغل باثباتی است. دیگری گفته بود: با کسی ازدواج کردم که خانواده ام تأییدش می کرد. و فردی دیگر اعتراف کرده بود: در شغلی ماندم که از آن متنفر بودم، فقط چون درآمد خوبی داشت. بارها و بارها این جمله تکرار می شد: آن ها زندگی ای ساختند که از بیرون قابل قبول بود، اما در درون با خواسته های واقعی شان هم خوانی نداشت. مردی از ملبورن نوشته بود: آن قدر دنبال این بودم که پدر و مادرم به من افتخار کنند که هرگز نپرسیدم چه چیزی باعث افتخار خودم می شود. او این حقیقت را تازه در 59سالگی و پس از مرگ پدرش فهمید. در روان شناسی، این رفتار را انگیزش بیرونی می نامند؛ یعنی زمانی که اعمال ما برای جلب تأیید، پاداش یا جلوگیری از سرزنش انجام می شود. در مقابل، انگیزش درونی یعنی کاری را انجام دهیم چون برای خودمان معنا دارد. در فلسفه بودایی نیز این حالت را نوعی وابستگی می دانند: چسبیدن به تصویری از خودِ آرمانی و گم کردن خویشتن واقعی. بسیاری از شرکت کنندگان می گفتند در جوانی تلاش می کردند به تصویری از موفقیت برسند که جامعه برایشان ساخته بود، اما حالا فهمیده اند که اگر از مسیر لذت نبرده باشند، آن دستاوردها معنای چندانی ندارد. با بالا رفتن سن، میل به تأیید دیگران رنگ می بازد و جای خود را به آرامش درونی می دهد. یکی از زنان 65ساله جمله ای گفت که در ذهن بسیاری ماند: کاش زودتر یاد می گرفتم که ناامید کردن آدم هایی که از من انتظار اشتباه دارند، هیچ اشکالی ندارد. 2. بی توجهی به سلامت تا وقتی دیر شده دومین حسرت تقریباً میان همه مشترک بود: بی اهمیتی به سلامتی. حتی کسانی که زندگی شاد و پرباری داشتند اعتراف کردند که سرعت افت جسم پس از پنجاه سالگی را دست کم گرفته بودند. مردی گفته بود: فکر می کردم می توانم مثل دهه سی زندگی کنم؛ هرچه می خواستم بخورم و بنوشم. تا شصت سالگی رسماً وابسته دارو شدم. زنی 67ساله هم گفت: تمام عمرم مراقب دیگران بودم اما هیچ وقت به خودم نرسیدم. حالا دارم تاوان 30 سال غفلت را پس می دهم. سلامت جسم، برخلاف پول یا شغل، چیزی نیست که بتوان دوباره خرید یا بازسازی کرد. بدن، حافظه همه انتخاب های روزمره است، از بی خوابی و استرس گرفته تا تغذیه و تحرک. بسیاری از افراد درباره ظاهر یا ورزش سنگین صحبت نمی کردند، بلکه از عادت های ساده ای می گفتند: خواب کافی، پیاده روی، نفس کشیدن آگاهانه، غذای سالم. چیزهایی که در جوانی بی اهمیت به نظر می رسند اما در شصت سالگی سرنوشت ساز می شوند. یکی از معلمان بازنشسته جمله ای گفت که خلاصه این حسرت بود: وقتی جوانی، سلامتت را فدای پول می کنی؛ وقتی پیر می شوی، پولت را فدای سلامت. کاش زودتر متوجه این معامله می شدم. در نگاه بودایی، بدن صرفاً وسیله نیست، بلکه بخشی از آگاهی است. مراقبت از آن، تمرین حضور در لحظه است. همان طور که مردی 77ساله گفته بود: سلامتت همان آزادی توست؛ از آن مثل آزادی ات محافظت کن، چون واقعاً به آن وابسته است. پیام اصلی این روایت ها روشن بود: حسرت از دست دادن سلامتی، حسرتِ پیری نیست، حسرتِ بی توجهی است و راه جبرانش ساده است: بدنت را حرکت بده، خوب بخواب، غذای سالم بخور و فرض نکن فردا هم مثل امروز بخشنده خواهد بود. 3. گذاشتن ترس در مسیر خواسته ها اگر دو حسرت نخست درباره فشار و بی توجهی بود، سومی درباره درنگ و تردید بود. بسیاری از افراد از عشق هایی گفتند که هرگز دنبال نکردند، فرصت هایی که از ترس شکست از دست دادند و جمله هایی که هیچ وقت بر زبان نیاوردند. یکی از مردان بازنشسته گفت همیشه رؤیای نوشتن رمان داشته اما تا 68سالگی صبر کرده است: تمام عمرم منتظر لحظه مناسب بودم. حالا می دانم هیچ کس قرار نبود به من اجازه بدهد. زنی دیگر گفت در سی سالگی آرزوی سفر تنهایی داشت اما از ترس قضاوت مردم و ناامنی، هرگز نرفت: الان که نگاه می کنم، می بینم چقدر توانمند بودم و نمی دانستم. تقریباً همه تأیید کردند که آدم بیش از اشتباهاتش، از کارهایی که نکرده پشیمان می شود. اما نکته جالب این بود که با بالا رفتن سن، ترس از بین نمی رود، فقط تغییر شکل می دهد؛ در جوانی از شکست می ترسی، در پیری از تمام شدن زمان. یکی از پاسخ دهندگان جمله ای گفت که در ذهن می ماند: ترس هیچ وقت نمی رود؛ فقط یاد می گیری دیگر به آن گوش ندهی. این جمله تفاوت میان زندگی رضایت بخش و پشیمان را روشن می کند: نه شجاعت مطلق، بلکه اقدام در دل ترس. در تعالیم بودایی از آن با عنوان کوشش درست یاد می شود: عمل از سر وضوح و مهربانی، نه از ترس یا وسواس. لازم نیست بی ترس باشید، بلکه تنها کافی است گام بعدی را بردارید. و کسانی که گفتند کمترین حسرت را دارند، آن هایی نبودند که هرگز شکست نخوردند، بلکه آن هایی بودند که با وجود ترس، تلاش کردند. آنچه بیش از همه شگفت انگیز بود انتظار می رفت بیشتر درباره روابط یا مسائل مالی صحبت شود، اما این موضوعات تنها در حاشیه ظاهر شدند. محور اصلی همیشه هماهنگی با خویشتن بود. زنی 70ساله گفته بود: کاش زودتر می فهمیدم زندگی یافتن خودت نیست، بلکه انتخاب خودت در هر روز است. شاید این همان خرد خاموشِ پیری است: دست کشیدن از تعقیب آنچه تحسین برانگیز است و در آغوش گرفتن آنچه اصیل است. حسرت هم در این معنا مجازات نیست، بلکه دعوتی است به بازگشت به خود. سه درسی که از این گفت وگوها می توان گرفت 1. برای زندگی خودت منتظر اجازه نباش. هیچ کس لحظه شروع را به تو اعلام نمی کند. چه تغییر شغل باشد، چه آغاز پروژه ای خلاق یا تعیین مرزهای خانوادگی. الان شروع کن. همه شرکت کنندگان آرزو داشتند زودتر شجاع تر بودند. 2. از انرژی خود محافظت کن. سلامت جسم، تمرکز ذهن و آرامش احساسی منابع محدودی هستند. آن ها را برای چیزهایی صرف کن که واقعاً اهمیت دارند. این خودخواهی نیست، خرد است. 3. با وجود ترس عمل کن. اگر منتظر بمانی تا آماده شوی، تمام عمر منتظری. راز زندگی در حذف ترس نیست، در ندادن حق تصمیم به آن است. به کار بستن این آموزه ها پس از شنیدن این تجربه ها، بسیاری تصمیم گرفتند تغییراتی کوچک اما عمیق در زندگی خود ایجاد کنند: بیشتر حرکت کنند، کمتر به فرصت های ظاهراً پر سود بله بگویند و زمان بیشتری را صرف کارهایی کنند که از دلشان برمی آید نه برای جلب تحسین دیگران. هدفشان این است که در هفتادسالگی به گذشته نگاه نکنند و بگویند زندگی ای ساختند که فقط موفق به نظر می رسید اما در درون خالی بود. وجه مشترک همه مصاحبه شونده ها این بود: زمان، بخشنده است تا وقتی که نیست. بازاندیشی نهایی وقتی از زنی پرسیده شد اگر می توانست به گذشته برگردد، چه تغییری می داد، لبخند زد و گفت: حتماً کارهایی را متفاوت انجام می دادم، اما آن وقت دیگر منِ امروز نبودم. شاید همین دیدگاه، سالم ترین راهِ زیستن با حسرت باشد؛ نه چون باری بر دوش، بلکه چون معلمی درونی. حسرت یادآور این است که انتخاب های ما مهم اند و زندگی آگاهانه، ارزشمندتر از زندگی بی تأمل است. اگر هنوز در دهه های میانی زندگی ات هستی، به تجربه کسانی که مسیر را پیموده اند گوش بسپار. نه چون همیشه درست می گویند، بلکه چون فرصت دیده اند چه چیز واقعاً ماندگار است. زندگی ات را برای نمایش دیگران اجرا نکن. آن را برای خودت زندگی کن. بدنت را حرکت بده، به کسی که دوستش داری زنگ بزن، کتابت را بنویس، سفر کن، دوستی را ببخش. نگذار ترس یا توقعات دیگران داستان زندگی ات را بنویسد. چنان که یکی از شرکت کنندگان در پایان نامه اش نوشت: حسرت، پژواک زندگی نیمه زیسته است؛ نگذار موسیقی زندگی تو باشد. |