| رضا عسکری مقدم،عضو هیئت علمی پژوهشکده فرهنگ، هنر و معماری جهاد دانشگاهی، در یادداشتی در روزنامه شرق نوشت: تصور کنید در یک جاده پرت، خودروی شما ناگهان از کار می افتد. حساب بانکی شما خالی است و به همین خاطر امکان تماس با امدادخودرو را ندارید. یا در موقعیتی دیگر، در میان تعدادی زورگیر محاصره شده اید و یقین دارید که توان مقابله با آنها را ندارید. در چنین لحظه ای، اولین پرسشی که به ذهن متبادر می شود، این است: الان چی می خواد بشه؟ و در پی آن ذهن با فاجعه سازی بدترین سناریوهای ممکن را برای شما به تصویر می کشد. اما اگر در شرایط بالا اندکی تغییر ایجاد کنیم، یعنی مسئله خالی بودن حساب بانکی یا نبود توان مقابله را از آن شرایط حذف کنیم، پرسش دیگری امکان ظهور می یابد: الان چه کار می تونم یا باید بکنم؟ . در لحظات بحرانی، ذهن انسان ناگزیر درگیر دوگانه سرنوشت ساز می شود و با توجه به شرایط و تفسیری که از موقعیت دارد، یکی از دو پرسش بالا را پیش روی فرد قرار می دهد. تفاوت میان این دو پرسش، فاصله میان انفعالِ قربانی و عاملیتِ کنشگر است. اولی پرسشی واکنشی است که وضعیت را رصد می کند و از آنجایی که فرد پاسخ های ممکن را خارج از دایره امکان واقعی خود می بیند، از جایگاه یک تماشاگر منتظر نتیجه می ماند. اما دومی پرسشی کُنشی است که به دنبال راه حل و مداخله می گردد و فرد را در مقام فاعل به عمل وامی دارد. سلب عاملیت با تیغ فقر ساختاری چالش جامعه ما، صرفا یک مسئله ذهنی نیست؛ مسئله در ریشه های فقر ساختاری نهفته است. فقر ساختاری فقط کمبود پول نیست؛ مجموعه ای از شرایط (تورم مزمن، بازار کار پیش بینی ناپذیر، بی ثباتی مقررات) است که امکان تبدیل اراده به نتیجه را مختل می کند. در جامعه ای با تقسیم کار پیشرفته که افراد برای رفع نیازهای خود نیازمند خرید خدمات و کالاهای دیگران هستند، توانایی مالی و قدرت خرید به عامل اصلی احساس خودکارآمدی تبدیل می شود. در این میان تورم افسارگسیخته و قدرت خرید ناچیز پول ملی، دقیقا همان نیروی فلج کننده است که اصلی ترین ابزار کنشگری را در جامعه مدرن از فرد سلب می کند و همگان را از جوان جویای کار گرفته تا کارآفرین کهنه کار در دام خود گرفتار می کند. راننده ای که در جاده مانده، اگر تمکن مالی برای خرید خدمات یا وصل شدن به یک شبکه حمایتی امن نداشته باشد، ادراکِ امکان از ذهنش ناپدید می شود. این در صورتی است که مغز برای ساختن حس توانایی به وجود نسبتی میان کوشش و پاداش نیاز دارد. وقتی این نسبت از بین برود، درماندگی آموخته شده شکل می گیرد و تجربه زیسته مردم این می شود که هر کاری بکنم، فرقی نمی کند . تغییر مدار عصبی و غلبه هیجان بر خِرد وقتی امکان واقعی برای تأثیرگذاری وجود ندارد، سیستم عصبی فرد دچار تغییر می شود و این اتفاق در دو مرحله رخ می دهد: 1. فعال شدن آمیگدال: مغز، وضعیت را یک تهدید دائمی می بیند. آمیگدال (مرکز هیجان و ترس) فعال می شود و بدن را در حالت آماده باش و دفاع غریزی نگه می دارد. 2. تضعیف قشر پیش پیشانی: قشر پیش پیشانی (مسئول تصمیم گیری عقلانی، برنامه ریزی و تحمل نبود قطعیت) ضعیف می شود. نتیجه این رخداد در یک مقیاس ملی، جامعه ای واکنشی است که به جای برنامه ریزی هدفمند و عقلانی، دائم درگیر واکنش های هیجانی و احساسی است. خِرد، محصول فاصله امن از اضطرار است. وقتی فقر این فاصله را حذف می کند، آمیگدال حاکم می شود و جامعه از مدار کنش آگاهانه خارج و درگیر واکنش ستیز و گریز می شود. پیامدهای ویرانگر: از بی حسی تا خرده خشونت فقدان عاملیت و احساس ناتوانی، در دو مسیر ویرانگر در سطوح فردی و اجتماعی نمود پیدا می کند: 1. انفعال و تخریب خود: انرژی سرکوب شده به سمت درون هدایت می شود. این همان بی حسی (خاموشی) و سرخوردگی مزمن است که در سطح فردی به صورت انزوای اجتماعی، اهمال کاری، مشارکت نکردن، فرار از واقعیت (اعتیاد) و خودتخریبی (خودکشی) نمود می یابد. 2. طغیان و تخریب دیگری: خشم به بیرون پرتاب می شود. خرده خشونت های روزمره، پرخاش های هنگام رانندگی و درگیری های لفظی در ادارات و... همگی تلاش های غیرمؤثر برای بازپس گیری موقتی عاملیت با ابزار خشم هستند. خشونت، زبان آخرِ کسی است که احساس می کند صدایش در هیچ جایی شنیده نمی شود. فروپاشی اعتماد در سه سطح این رفتارها در مجموع جامعه را وارد حالت آماده باش دائمی می کند. نتیجه، فروریختن احساس امنیت و اعتماد در سه سطح است: - در سطح فردی: انسان فقیر دیگر نمی تواند بین خواستن و توانستن رابطه ای منطقی برقرار کند. خواسته ها به آرزو و آرزوها به سرخوردگی تبدیل می شوند. - در سطح میان فردی (روابط روزمره): مردم همدیگر را نه هم نوع، بلکه رقیب یا تهدید می بینند و این انهدام سرمایه اجتماعی را در پی دارد. - در سطح جمعی (فرهنگی و نهادی): ارزش های هوشمندی، گفت وگو و همکاری جای خود را به ارزش های بقا، زرنگی و تقلب می دهند. در این مرحله، بی اعتمادی نهادینه می شود و حتی سیاست های درست هم اثر نمی کنند، چون هر اقدامی با پیش فرض سوء نیت تفسیر می شود. در چنین جامعه ای، سیاست هم از مدار راهبردی خارج و وارد مدار واکنشی می شود؛ برنامه ریزی بلندمدت جای خود را به واکنش به بحران های لحظه ای می دهد. فقر ساختاری تنها جیب ها را خالی نمی کند؛ بلکه قابلیت ذهنی و مدار عصبی جامعه را تغییر می دهد و با راه انداختن توفان هیجان مزرعه خِرد را ویران می کند. تا زمانی که عاملیت از طریق توانمندی اقتصادی و ارتقای قدرت خرید به افراد جامعه بازنگردد و امکان واقعی برای تغییر وضعیت از سوی انسان ایرانی ادراک نشود، جامعه ایران درگیر این دوگانه ویرانگر (انفعال خاموش و طغیان خشمگین) باقی خواهد ماند. |