عبدالرضا منجزی در یادداشتی در روزنامه هم میهن نوشت: خودخواه، مغرور، با اعتماد به نفسی بی مثال که از او با همه نحیف بودن و بی پولی و بی امکانی یک غول ساخته بود؛ یک آدم مقتدر…گاهی این اعتماد به نفس چنان پررنگ می شد که به همه آداب و مناسبات اجتماعی عرفی پشت می کرد. لباس خودش را می پوشید و نه لباس روز را، کار خود می کرد و نه کار مورد پسند دیگران را. بی ملاحظه نشان می داد؛ یک جور بی ملاحظه بودنی پرفضیلت، ارزنده و فاخر. تا جایی که اگر به رضایت نمی رسید در یک پلان، اشک گروه و همه بازیگران را در می آورد تا به نتیجه مطلوبش برسد. اشک خیلی ها را درآورد؛ از جمیله شیخی بگیر تا اکبر عبدی و خسرو شکیبایی و حسین سرشار. حتی اگر کلاری می گفت خوب است، اسکندری می گفت عالی است، حرف کسی را گوش نمی کرد. وسواس است. . یک وسواس جنون آمیز. وقت خواندن مهم نیست که شما و دیگران لبخند می زدید، خودش به تنهایی می خندید تا جایی که از این همه دوری اخم بر پیشانی تان می نشست. او چیزی می دید که برای دیگران خنده دار نبود. شبی در منزل علی حاتمی تا سپیده صبح، ده بیست برگ از فیلمنامه اش را خواند. خنده امان نمی داد تا جلو برود، تا همه متن را بخواند. علی حاتمی، زری خانم، رضا زمردی، فریماه فرجامی و من ساکت به او خیره بودیم… زمردی ماه ها منتظر چنین لحظه ای بود تا اسطوره اش را از نزدیک ببیند؛ همان فیلمنامه ای که قرار بود زم، بهشتی، انوار، مخلمباف، و مهرجویی در نقش خودشان بازی کنند. اول افخمی نامزد نقش اول بود، بعد من. یک شب فرنوش بهزادی زنگ زد و گفت شام بیا. رفتم به خانه شازده در یوسف آباد. تا رسیدم ناصر رو به فرنوش بهزادی گفت: خودشه. و بعد لبخندی فاتحانه زد. فیلمنامه را خواند. حکم کرد که این نقش توست. تقاضا نکرد، پیشنهاد نداد. گفت این مال تو. برایش مسلم و قطعی بود که می پذیرم. نقش کارگردان جوانی که رویای این دارد تا فیلمش را بسازد. با یک جیپ روباز این سو و آن سو راهی می شود. در خاتمه جیپ و سناریو را در دریاچه چیتگر می اندازد و کبریت می کشد به آبی که آغشته به بنزین است. بهشتی وقتی کار را خواند گفت هذیان، انوار گفت شوخی است، زم گفت چه بامزه، اما این ناخدا نمی شود. کار ساخته نشد. خیلی شانس آورد. ویژگی ها و امتیازات او در ظاهرش نبود. آن ها را در ویترین جا نمی داد و با خودش خِرکِش این سو آن سو نمی برد. خوبی های ارزنده و ویژگی های فاخرش را جای دیگری در درونش پنهان کرده بود. این ویژگی های منحصربه فرد، به وقتش، در جای دیگری ظهور می کرد. در فیلم ها و عکس های زیبا و حرف هایش. در نوشته ها و داستان هایش. دو برگ قصه نوشت، و با همان کوتاهی یک جای تر و تمیز برای خودش در ادبیات داستانی زمانه دست و پا کرد؛ که خیلی های دیگر با چهارجلدی های قطور و حجیم نتوانستند. رشک برانگیز است گاهی! کم حرف، ساکت، منزوی و آرام بود. وقتی در جلسات خصوصی و دیدارهای اندرونی برخورد گلشیری، براهنی، دریابندری، م. آزاد، سپانلو و دیگران را با او می دیدی، تازه درمی یافتی که این مرد 55 کیلویی وزن حقیقی اش چقدر است… دوست داشت یک جوری غافلگیرت کند. مثلاً می پرسید می دانی عمق خلیج فارس چند متر است؟ یا اینکه سوال می کرد می دانی خرس قطبی چطور جفت گیری می کند؟ طول روده انسان، حجم خون در رگ و… مشتری ثابت راز بقا و دانستنی ها بود. تلویزیون و ماهواره نمی دید. فیلم نمی دید، مشترک روزنامه نبود، با اینترنت قهر بود، شماره گیری با موبایل را بلد نبود، کیف پول و کارت شناسایی نداشت. ساعت و انگشتر و گردن بند نداشت، یک بسته سیگار و فندک یکبار مصرف و یک جین و تی شرت و صندلی چرمی، این متعلقات او بود. دارایی او کتاب بود و چند دفتر خالی و روان نویس نوک نمدی. به سبک خودش می نوشت. در اطاقش مجله سپید و سیاه و فردوسی و تماشا دیده می شد. از دوران بعد از انقلاب تک وتوک داشت. ناصر تقوایی دو بخش است. هکلبری فین را عاشقانه می خواند، ترجمه نجف را انگار انجیل می خواند. لذت می بردی از هم نشینی و معاشرت با او وقتی تواین ومان و همینگوی می خواند. وقتی درباره قصه حرف می زد، درباره ادبیات، شعر، روشنفکری و… این آن چیزهایی است که در ویترین او دیده نمی شوند. دنیای ذهنی او با دنیای واقعی متفاوت بود. همین بود که اجازه نداد چای تلخ ، میرزا ، زنگی و رومی ساخته شوند. نیمه راه متوقف شدند. ناصر تلاش می کرد تا واقعیت های دنیای پیرامون را نادیده بگیرد و تصورات خودش را محقق کند، دنیا به او گاهی کولی نمی داد. او باز می ماند و قطار زندگی به راهش ادامه می داد. گاهی نیز موفق می شد. مثل دایی جان، ناخدا خورشید، کاغذ بی خط. اگر مجالی می یافت تا مسیر جهان پیش رو و وقایع را به سبک و سیاق و یا تخیل خودش پیش ببرد، بی شک اتفاق خوبی می افتاد. اما نیفتاد. هر چه جلو رفت سماجتش برای غلبه بر واقعیت بیشتر شد. غافل از اینکه دنیا هم خیلی خشن تر و بی رحمانه تر است و هم بی ملاحظه نسل دایناسورها یا کهنه سواران را اهلی می کند. ناصر تقوایی هیچ وقت اهلی نشد. |