محمد ملاکی در اعتماد نوشت: جامعه ایرانی در یک نقطه عطف تاریخی و مفهومی قرار گرفته؛ نقطه ای که مشخصه اصلی آن تردید است. این تردید، ریشه در فقدان اجماع بر سر اهداف کلان، اولویت های استراتژیک و حتی فهم مشترک از مسائل بنیادین دارد. این وضعیت را می توان جامعه بلاتکلیف نامید: جامعه ای که در مواجهه با مشکلات ساختاری و بحران های هویتی، نه قادر به بسیج شدن حول یک گفتمان معتبر است و نه می تواند مسیر روشنی را برای خود ترسیم کند. در مقابل این وضعیت، دانشگاه تنها نهادی است که انتظار می رود منبع اصلی روشنگری و ایجاد اجماع فکری باشد. دانشگاه، در بهترین حالت خود، نهاد حافظ نظم نیست، بلکه نهاد کاوشگر حقیقت و ناقد وضع موجود است. وظیفه اصلی آن، تولید دانش اصیل، شفاف سازی مفاهیم مبهم، نقد ساختارهای قدرت و روشنگری عمومی است. در جامعه ای که نیازمند تحلیل عمیق علل شکست ها و ترسیم مسیرهای جایگزین است، انتظار می رود دانشگاه صدای رسا و مستقلی باشد. با این حال، سکوت کنونی دانشگاه محصول ترکیبی پیچیده ای از عوامل ساختاری و محیطی است: مهم ترین عامل، تعلیق یا تضعیف استقلال نهادی دانشگاه است. ترس از عواقب سیاسی و نظارت مستقیم بر خروجی های فکری، منجر به اعمال یک سانسور درونی شده است. این امر در حوزه های علوم انسانی و اجتماعی شدیدتر است، جایی که تحلیل انتقادی ریشه ای تر است. اساتید ناچارند میان وظیفه روشنفکرانه خود و حفظ امنیت شغلی و ادامه حیات نهادی، یکی را انتخاب کنند. بخشی دیگر از دانشگاه، تحت تاثیر جهانی سازی و تمرکز بر رتبه بندی های بین المللی، به سمت تبدیل شدن به یک سازمان صرفا فنی و تولیدکننده مدارک حرکت کرده است. گرایش به رشته های مفید بازار (مانند مهندسی و مدیریت کاربردی) و تضعیف علوم انسانی انتقادی باعث شده است تا دانشگاه توانایی زبانی و مفهومی لازم برای مشارکت در مباحث کلان اجتماعی را از دست بدهد. مقالات آکادمیک در مجلات خارجی جایگزین وظیفه روشنگری ملی شده اند. زمانی که گفتمان عمومی به شدت قطبی و پاسخ ها به تحلیل های عمیق، واکنشی تند و غیرمنطقی است. بسیاری از اندیشمندان ترجیح می دهند در دالان های تخصصی خود باقی بمانند. این خودسانسوری به یک مکانیسم دفاعی تبدیل می شود. در نتیجه، خروجی دانشگاه به جای اینکه بحث برانگیز و روشنگر باشد، بی خطر و آکادمی نمایانه باقی می ماند. جامعه بلاتکلیف، وضعیتی است که در آن بنیان های شناختی لازم برای حرکت جمعی متلاشی شده اند. این وضعیت خود را در چند حوزه کلیدی نشان می دهد: در فقدان یک صدای معتبر، مستقل و تحلیلی، اعتماد عمومی به نهادهای رسمی و همچنین دانش تخصصی مبتنی بر شواهد از بین می رود. جامعه به جای رجوع به تحلیل های ساختاریافته، به سمت شبکه های غیررسمی، اطلاعات سطحی و روایت های احساسی گرایش پیدا می کند. این امر منجر به ظهور پدیده ای می شود که در آن، نظر هر فردی به اندازه نظر کارشناس وزن پیدا می کند. بلاتکلیفی اجتماعی، به معنای ناتوانی در فرموله کردن اهداف بلندمدت و استراتژیک است. هر حرکت یا واکنشی صرفا واکنشی به رویداد لحظه ای است، نه یک راهبرد محاسبه شده. این امر باعث می شود جامعه به طور مداوم در چرخه هایی از اعتراضات، بازگشت به وضعیت پیشین و سرخوردگی مجدد گرفتار شود. فاقد بودن بینش های تحلیلی عمیق، جامعه را به بازیگرانی تبدیل می کند که صرفا به دنبال مسکن های فوری هستند. وقتی هیچ صدای میانی و تحلیلی وجود ندارد که بتواند چارچوبی مشترک برای بحث فراهم آورد، گفتمان عمومی سریعا به سمت دو قطب افراطی کشیده می شود. هر دو طرف، استدلال های خود را نه بر پایه تحلیل واقعیت، بلکه بر اساس هویت و وفاداری گروهی بنا می نهند. در این فضا، تحلیل عینی و بی طرفانه (که محصول اصلی دانشگاه است) به عنوان یک خیانت یا جانبداری پنهان تلقی شده و از بین می رود. رابطه میان سکوت دانشگاه و بلاتکلیفی جامعه یک رابطه خطی نیست، بلکه یک حلقه بازخورد مثبت است که هر دو عنصر را تقویت می کند: زمانی که دانشگاه به دلایل ذکر شده سکوت می کند، فضای تحلیلی و نقادانه جامعه خالی می ماند. این خلأ موجب سردرگمی بیشتر، نبود راهکارهای علمی و تکیه بر منابع غیرموثق در جامعه می شود. بلاتکلیفی به عنوان یک وضعیت سیال و پرفشار گسترش می یابد. سپس، جامعه بلاتکلیف و ناآرام، تبدیل به فضایی می شود که ریسک ورود به آن برای دانشگاهیان بیش از حد بالاست. واکنش های تند و غیرمنطقی به اندیشه های پیچیده، اساتید را متقاعد می سازد که ورود به عرصه عمومی نه تنها مفید نیست، بلکه می تواند منجر به تنبیه یا طرد شدن شود. این امر موجب افزایش مجدد انزوا و سکوت دانشگاه می شود. از منظر جامعه شناسی دانش، این چرخه به بی ربط شدن دانشگاه می انجامد. اگر نهاد دانشگاهی از پرداختن به مسائل حیاتی روزمره و بنیادین جامعه سر باز زند، به تدریج از حافظه جمعی و اهمیت راهبردی خود ساقط می شود. دانشگاه تبدیل به جزیره ای می شود که منابع عظیمی را مصرف می کند، بدون اینکه خروجی مرتبطی برای حل مسائل داشته باشد. پیوند ناگسستنی میان سلامت ساختار دانشگاه و کیفیت تصمیم گیری جامعه، یک اصل اساسی در جامعه شناسی مدرن است. در شرایط کنونی، قرارداد اجتماعی میان دانشگاه و جامعه آسیب دیده است. دانشگاه به عنوان قلب تپنده تفکر انتقادی، از ایفای نقش خود باز مانده و این انفعال، به جامعه اجازه داده است تا در چرخه های مکرر تردید، خطا و سرخوردگی گرفتار آید. رهایی از بلاتکلیفی اجتماعی، مستلزم بازپس گیری نقش دانشگاه به مثابه آینه انتقادی و منبع رهبری فکری مستقل است. این امر نیازمند دوگام اساسی است: اول بازسازی استقلال نهادی؛ دانشگاه باید با استفاده از تمام توان علمی و اخلاقی خود، فضایی امن برای نقد سازنده و عمیق، حتی اگر تلخ باشد، فراهم آورد و در برابر فشارهای بیرونی مقاومت کند. دانش باید دوباره به عاملی برای پرسشگری تبدیل شود، نه تایید وضع موجود. گام دوم؛ تعهد به گفت وگوی عمومی؛ اساتید باید مجددا شجاعت لازم برای ورود به میدان گفتمان عمومی را کسب کنند. این به معنای پرهیز از زبان تخصصی محض نیست، بلکه به معنای ترجمه تحلیل های پیچیده به زبانی است که برای جامعه قابل فهم باشد و بتواند به عنوان بستری برای اجماع تحلیلی عمل کند. در نهایت تا زمانی که دانشگاه به جای تحلیل، سکوت را انتخاب کند، جامعه محکوم به تکرار اشتباهات خود در یک سردرگمی مداوم خواهد بود. شفافیت اجتماعی (رهایی از بلاتکلیفی) نه از طریق اجبار، بلکه از طریق روشنگری عمیق و مستمر فکری میسر می شود و این امر بدون دانشگاهی فعال و جسور غیرممکن است. |