فرارو- مهدی دهقان؛ تابه حال چیزی در مورد اثر پروانه ای شنیده اید؟ کوتاه سخن اینکه: پروانه ای در برزیل بال می زند و باعث به وجودآمدن گردبادی در تگزاس می شود. این اثر را اثر پروانه ای می نامند. به گزارش فرارو، گویا پروانه ای در برزیل بال زده و دکمه شلوار من در تهران افتاده بود. این مسئله باعث شد که من در سلسله اتفاقاتی گیر کنم که: تا مرز دستگیری پیش بروم؛ وسط بیابان آواره بشوم؛ مورد سرقت قرار بگیرم و... وقتی دکمه شلوار کَند! شب تا دیروقت کتاب می خوانم و در نهایت ساعت سه بامداد می خوابم. ساعت شش و پانزده دقیقه، در حالی از خواب می پرم که همسایه طبقه بالا درِ خانه ام را با کیسه بوکس اشتباه گرفته و افتاده است به جان در. آقای دهقان شما دوباره ماشینت را روی پل پارک کرده ای؟ خواب آلود و با سردرد ناشی از بیداری ناگهانی، از همسایه مان عذرخواهی می کنم و برایش تعریف می کنم که دیشب خسته بوده ام و فراموش کرده ام ماشینم را جابه جا کنم. ماشین را جابه جا می کنم و برمی گردم بالا. حالا اگر بروم سر کار، زود می رسم و اگر بخوابم ممکن است دیر بیدار بشوم. می خوابم. برای آدمی که ساعت سه خوابیده و ساعت شش با آن اوضاع از خواب بیدار شده، یک ثانیه هم یک ثانیه است. درست زمانی که هشدار بیدارباش تلفن همراهم از بیدارشدنم ناامید شده است، از خواب بیدار می شوم و می بینم که بله، دیر شد. خیلی سریع آماده می شوم. برای اینکه مجبور نباشم سر کار صبحانه بخورم، سری به بقالی سرکوچه می زنم و یک بطری شیر و یک عدد کیک می خرم. پیرمرد بقال، حساب و کتاب بلد نیست. کاغذش را در می آورد و روی کاغذ به عدد می نویسد سی و هشت به علاوه سی . قبل از اینکه دست به کار محاسبه بشود، می گویم: شصت و هشت. نیاز نیست حساب کنی. چند لحظه ای مکث می کند و بعد کارتم را میگیرد و شصت و هشت هزار تومان پول بی زبان را بابت شیر و کیک از حسابم کم می کند. از بقالی می زنم بیرون، در ماشین را باز می کنم که سوار بشوم... و تق . چشمم سیاهی می رود. در ماشین یله شده بود روی زانوم. زانوم بلافاصله ورم می کند. به هرحال با هر بدبختی ای که شده حرکت می کنم. ترافیک تهران دیوانه کننده است. مسیریابم را باز می کنم تا مسیر کم ترددتری را نشانم بدهد. جی پی اس ها مشکل دارند. بعد از جنگ دوازده روزه، جی پی اس ها به نوعی از دسترس خارج شده اند. مسیر همیشگی ام را طی می کنم. ضبط ماشینم خراب است. اینترنت ها مشکل دارند. سرم درد می کند. زانوی ورم کرده و از همه بدتر شپش توی جیبم جفتک معلق می اندازد. از روی اعصاب خردی سیگاری روشن می کنم. چند لحظه بعد در حالی که روی صندلی ماشین بِپَربِپَر می کنم، دنبال آتش سیگارم می گردم که افتاده است روی صندلی. بالاخره می رسم. خدا را شکر آسانسور خراب نیست. وارد تحریریه می شوم. سلام علیک می کنم و در نهایت می روم و می نشینم پشت میزم. اینترنت رایانه ام وصل نیست. از مسئول فنی مجموعه خواهش می کنم که به مشکل رسیدگی کند. مشکل به شکل موقتی رفع می شود و من می نشینم پشت میزم که کارم را شروع کنم و... تق . دکمه شلوارم می کَند. وقتی دکمه شلوارم به دشمن اصلی ام بدل شد! و... تق . دکمه شلوارم می کَند. کمربندم را کمی سفت تر می کنم تا مشکل را کمی مرتفع کرده باشم. ایده ام جواب می دهد. چند دقیقه ای کار می کنم. از روی صندلی ام بلند می شوم که گلاب به رویتان بروم دستشویی. وارد دستشویی می شوم. به شکل معجزه آسایی سگک کمربندم در می رود و یک راست می رود توی چاه. حالا منم و شلواری که از دنیا هم بی وفاتر است و هر آن ممکن است مرا ول کند و برود دنبال کار خودش. برمی گردم و می نشینم پشت میزم. چاره ای نسیت، باید مدارا کرد. ساعت کاری تمام می شود و می زنم بیرون. باید بروم سر کلاس زبان، اما با این شلوار لاکردار؟ می روم طرف خانه تا شلوارم را عوض کنم. ترافیک تهران طاقت فرساست. همانطوری هم دیرم شده بود، چه برسد به حالا که باید تا خانه هم بروم و دوباره برگردم. قید کلاس زبانم را می زنم. با خودم می گویم حالا که کلاسم را نرفته ام، بروم و سری به دوستم بزنم تا شاید کمی از بدشانسی های امروز دور بشوم. می روم. همراه با دوستم می رویم کافه. بلند می شوم تا حساب کنم. پول توی کارتم نیست. دوستم حساب می کند. برمی گردم طرف خانه. مسیریابم را برای بار چندم روشن می کنم. جی پی اس مشکل دارد. با خودم فکر می کنم که مهم نیست حالا می روم تا ببینم از کجا سر در می آورم. به خودم که می آیم وسط ناکجاآبادم. مدت هاست از تهران زده ام بیرون. حالا باید از کسی آدرس بپرسم. هیچکس نیست. به مسیرم ادامه می دهم و در نهایت به دکه ای برخورد می کنم. پیاده می شوم تا آدرس بپرسم. پیرمرد و مرد جوانی کنار دکه ایستاده اند و برای ماشین ها دست بلند می کنند. از پیرمرد آدرس می پرسم. می گوید ما هم مسیرمان همانجا است، ما را هم با خودت ببر. اول امتناع می کنم و نمی پذیرم. پیرمرد اصرار می کند. سوارشان می کنم. وسط راه پیرمرد در حالی که مسیر را برای من مشخص می کند، از من درخواست می کند که پیاده شان کنم. پیاده می شوند و من به مسیرم ادامه می دهم. حالا تازه دارم می فهمم که کجا هستم. نرسیده9 به خانه، عده ای سرباز و بسیجی ایستاده اند. جلو ماشینم را می گیرند. پیاده شو، صندوقت را بزن بالا، و مدارک ماشینت را بیاور. با دقت خیلی ویژه ای ماشینم را می گردند. این ها همان گشت هایی هستند که بعد از جنگ دوازده روزه کنار خیابان ها کشیک می دهند. یکیشان می پرسد: چیزی داری که متعلق به ما باشه نه به تو؟ در جواب می گویم: این شما و این ماشین، بگردید دیگر. دیگری می گوید: مدارک ماشین و کارت شناسی ات را بیاور. هرچقدر می گردم خبری از کیفم نیست. بجنب دیگر! نگاهی به سرباز می کنم و می گویم که مدارکم را پیدا نمی کنم. از کجا معلوم که ماشین سرقتی نباشد؟ سعی می کنم برایشان توضیح بدهم. نمی پذیرند. دوباره می روم و ماشینم را می گردم. مدارکم آب شده اند و رفته اند توی زمین. ماشین این آقا را نگه دارید کنار تا اوضاع بررسی بشود. ماشینم را نگه می دارند. احساس می کنم که بدشان نمی آید که بترسانندم. قریب به نیم ساعت نگهم می دارند و در نهایت با هر زوروزَحمتی که هست ولم می کنند که بروم. می روم طرف خانه. با خودم فکر می کنم که گرفتن آن همه مدرک چقدر زحمت خواهد داشت. تصمیم می گیرم که برگردم به طرف دکه. آنجا تنها جایی است که احتمال دارد مدارکم را گم کرده باشم. برمی گردم. مسیر را بلد نیستم. چشم چشم و گوش گوش می کنم تا با هر بدبختی ای که شده دکه موردنظر را پیدا می کنم. از صاحب دکه می پرسم که کسی یک کیف سیاه به او داده است یا نه. جواب منفی است. شروع می کنم به گشتن دورواطراف. نیست که نیست. لامپ سقف ماشینم را یادم رفته است خاموش کنم. برمی گردم و سوار ماشین می شوم. ماشین روشن نمی شود. باتری ماشین گویا خوابیده. این یکی از مشکلات ماشین است. وسط بیابان می مانم. هیچی به هیچی. دلم نمی خواهد از کسی کمک بگیرم. اعصابم خرد است. سیگارم را روشن می کنم و مثل دیوانه ها شروع می کنم به خندیدن. بعد از چندین دقیقه دلم را می زنم به دریا و از کسی کمک می خواهم. ماشین رو به سربالایی است. هیچ جوره نمی شود رو به جلو هلش داد. عقبکی هل می دهیم. روشن نمی شود. بار دیگر. همچنان روشن نمی شود. آقایی که کمکم می کند، خسته می شود و می خواهد برود. می گویم یکبار دیگر هم هل بدهیم و اگر نشد، هیچ. هل می دهیم. روشن شد. حالا باید پایم را مدام روی گاز نگه دارم که ماشین خاموش نشود. با هزار و یک بدبختی خودم را می رسانم به خانه. خسته و رمیده می افتم روی مبل. چند دقیقه ای نگذشته است که تلفنم زنگ می خورد. آقای دهقان؟ بله! بفرمایید؟ از پشتیبانی آنی یاب تماس می گیرم. کیف مدارک شما را فردی پیدا کرده است. شماره یابنده را می گیرم و زنگ می زنم. بنده خدا حسابی رمیده به نظر می رسد. کمی حرف می زنیم و من بلافاصله سراغ کیف و مدارکم را می گیرم. آقا از همین حال بگویم ها، پول مول توی کیفت نداشته ای فردا یقه ما را نگیری! جواب می دهم که نه و هیچ مشکلی نیست و از این حرف ها. از او می پرسم که کیف را کجا پیدا کرده است. جواب می دهد که: توی اتوبان، کنار یک دکه ایستاده بودم که پیرمرد و جوانی به طرف خودرویَم آمدند. پیرمرد گفت که یک کیف سیاه پیدا کرده است. پرسید که آیا مال من است یا نه و من خواب منفی دادم. کیف را داد به من و گفت که من سر در نمی آورم، این کیف را اگر دوست داری یک جوری برسان به صاحبش کلی مدرک داخلش هست. من کیف را گرفتم و حرکت کردم. وسط راه به خودم آمدم و دیدم گوشی و تعداد دیگری از وسایلم به سرقت رفته اند. من نمی دانستم چه بگویم. ابراز تاسف کردم و خواهش کردم که مدارکم را برایم بفرستد. فرستاد. از برادرم کمی پول قرض کردم و علاوه بر هزینه تاکسی، مقداری پول هم به رسم هدیه وشیرینی برای یابنده کارت به کارت کردم. رمیده و خسته آمدم که بخوابم و... تق . سرما می خورم. |