احسان اقبال سعید، هفتم مهرماه روز شمس تبریزیست و یک روز بعدترش در گاهشمار خورشیدی، نام مولانا برخود دارد. انگار همان گونه که در تاریخ و افواه مانده شمس آفتاب نیمه شب است و مولانا ماه میان روز و این دو را انگار فراغ و دویدن و نیز نرسیدنی در تقدیر است. در این خطوط برای بزرگداشت و تفاخر و نیز تفسیر ابیات و روزگار و برداشت های این زمانی از شمس و مولانا قلم را میان انگشت نگرفته ام و در حکم آب از کوزه ی هزارساله خوردن و تشنه ماندن، می خواهم تا مولانا و شمس و روایت و تصویر برجای مانده را این زمان اکنون و در پاییز مردد همین سال 1404 خورشیدی بر خوان بگذارم و بدانم آدم درگیر تشویش و دشواری معیشت چه می تواند از این معنا بردارد و برخوردار شود؟ دیدن شمس تبریزی و آن حضور یا کلام و حجم بودن و گشودن دریچه ای در پیش چشم مولانا نخست شوریدن و روی گردانیدن او بر باور و گذشته و اکنون خویش را برایش ببار آورد و این آسان و ارزان نبود و در حکم انکار سجل و سرمایه در هفتاد و اندی ساگی و بازگشت به ابتدای جاده آزمودن و دریافتن است وقتی هراس و تردید هست و مجال هم فراخ نیست! . بله. . مولانا فقیه گرانمایه و خوشنام بود که بر منبر سخن می راند و مریدان و محبان برای گشودن گره افعال و جستن تنزه و باقی خیرات از پی اش بودند و جز صدر مجلس و شمع محفل بودن در خاطر نداشت. آن شیوه ی زیستن و حاصل تتبعات تقلیدی و تکراری طبعا آروده و امان اقتصادی درخور و خوشنامی و تعادلی که حاصل زیست بر مدار عرف انباشته ی زمان و گرد نمودن آبرو از گره گشایی و پناه مردمان بود و عموم آدمیان را خوش می آید. حکایت سیاستمدار یا نویسنده است که عمری به گونه ای خوانده و تفسیر نموده و قلم زده و با آن اشتهار و آرامش و البته مریدان و شاگردانی و آرایی در صندوق برای خویش گرد نموده است. طبع عادت ورز و آسوده جوی انسان ماندن در همان قرار و آرم و البته احترام را تجویز می کند و حتی پرواز خیال را هم لگام می زند مبادا کسی ببیند و بشنود که آنکه منع نوا می نمود اکنون دف زن و چگ نواز گشته و سیم ساز بربط را به گردن یار میان باریک تفسیر می کند و اهل تفسیق گشته و هیهات! جانش بسانید و درشت و دشنام بگوییدش که… تاب آوردن اندیشیدن و بر گذشته شیرین خویش تردید و شورش نمودن توان و آورده ی بزرگیست که در مولانا بود و شمس آن را علت و اشارت شد تا نخست و به صورت نمادین مولانا سر از سرای بدنامان و انگورسازان درآورد و سنگ بر بلور خوشنامی و محافظ کاری و در آغوش پیشنه و پیشه خود خفتن بزند و آدم دگر شود… نکته در این جاست و دقیقا همین جاست…شمس نغمه خواند و مولانا توانست بر تحسین پیشتر مریدان و شنوندگاه محضر و مدرس خویش گرد فراموشی و انکار بزند و نگوید عمری چنین زیسته، اما و ادامه اش ارزش بدنامی ندارد! توانست بر نقصان مداخل و فدایای مریدان که صدای عیال و اهل خانه را بر آسمان می برد فائق آید و ردای قلندی تن کند…محتمل است که گزمه و داروغه و ملتزمان رکاب درگاه و بارگاه هم بر او بشورند و بد بگویند و منزلت پیشین از دست برود و همچون قیس عامری (مجنون) سرگردان بیابان و همدم وحوش شود اما جسارت گذشتن از نام و ننگ و پروردین ندای تازه ی درون خویش را یافت و توانست جامه ی کهنه و پرخاطره ی گذشته را از تن بدر کند و بر وسوسه و بند نام و ننگ فائق اید… به فرجام کار و امروز کاری ندارم که هیچ کس نمی داند پس از باران رنگین کمان می دمد یا سیلاب براه می افتد و مولانا آن روز امروز و قدر و صدر را نمی دانست و میسور بود که در خشم بسوزد و یا بدنام بمیرد و فراموش شود…گذشتن از نام آسان نیست و هراس ننگ هم…همین امروز کمتر خواننده و خنیاگری از عرصه موسیقی ملی جسارت خواندن اشعار عامیانه تر و همخوانی با سازهای غربی و غریب را دارد که حافظان نظم های بی دلیل و نسق چیان ترشرو بر گذر تکفیر نشسته اند تا ترکه بزنند و تمسخر کنند! اما نام و بیش از آن خوشنامی چنان شیرین است که آدم امروزی گاه خطای هزار بار رفته و حرف های ناگرفته و مخرب را متملقانه و چاپلوسانه بر زبان می آورد تا نخست حامیان پیشین نرنجند و در جمع دوستان تنها و منزوی نماد و اگر خوانی هست بی نصیب هم نماند… و اندک اند که مولانا شود و حر ریاحی هم… خواندن شرح و متن و نیز سلوک و سیره ی بزرگان یا اسوه می آفریند و حسرتی بر ناتوانی برای رسیدن و شبیه و مجاور شدن به آن و یا در روزگار نامرادی و ادبار به سان حسرت روزهای خوش گذشته و چه بودیم و چه شدم مرهمی بر دلهای آخته و نابرخوردار و سوگوار می شوند و گاهی در حکم آفرینش قوم یا دسته و جماعت ویژه بخشی از وهم بزرگ بینی و انکار دیگری و منتقم و دادستان و ناظم و معلم جماعت دیگر می شوند و به نام درگذشتگان و تفاسیر شاذ و باب این روزگار دمار از روزگار مردمان و البته خود آن اسطوره و اسوه در می آوریم که بعدی ها انتقام جفای مدعیان تشبث و رهروی را از اسطوره می ستانند. همان گونه فردوسی و کوروش بعد از انقلاب به دلیل آویختن پور و پدر پهلوی به آنان خار در چشم شدند و مطرود… اما اگر باز امروزین مولانا را بخوانیم، همان هنر در گذشته و منفعت خویش تردید نمودن و خطر دوری از موهبت و منزلت را بر جان خریدن و تنها ماندن اما در پی حقیقت و مصلحت جمهور مردمان رفتن و نهراسیدن است…می شود تعبیر عشق یا الوهیت از یک رابطه یا منش داشت و در راه آن خطر کرد و خاطره ساخت و از جان گذشت و سالیانی بعد دریافت جانها رفتند وجهان همان جهان است و باید دوباره خواند و بر گذشته خشم نگرفت اما آن را نقد نمود و راه دیگر گزین نمود و در راه جدید باز به جزمیت روش پیشین دچار نیامد! مولانا می توانست شمس را انکار و استهزا کند! که مرد تبریزی آمده ای پس از عمری فقاهت و تلمذ مرا مسخره و مسحورر خویش کنی و درسم بیاموزی؟ برو ای طفل و این دام بر دامن دیگری نه و می توانست در خفا سماع کند و با کلام شمس اشک بیفشاند و قربان در کلام و درب بارگاه و خاک پاپوشش برود و در علن انکار بورزد و همان نعل پیشن را چکش بزمد و نامش را مصلحت و زبان سرخ و سر سبز و دیگر چیزها بگذارد…اما او چنین نکرد و مولانا شد و ممکن بود حلاج شود و بردار و خلاق پیشتر مرید سنگ بر ردایش بزنند و استخوانش را بسوزانند، اما او جسارت خود بودن و انسان بودن را یافت…آری انسان بودن…که تمایز انسان به عقل است و فراتر از غریزه و عادت رفتن. . انسان عاقل است و به راهی مومن و نیز به عادتی برخوردار، اما عقل فرزندانی چون خیال و تردید هم دارد و انسان می اندیشد و راه تازه می جوید و البته گذشته را به آتش نمی کشد و در حکم میراث اندیشه وعمل انسانی ولو تلخ باز می خواند… و چه خوب که مولانای جدید در یافته ها و سماع و سکر امروز تندخویی و تنگ اندیشی پیشتر را در قالب و جامه ی تازه نیاراست و باز همان نشد. در جهان پررنگ و متنوع امروز اما هنوز اندیشه ها و تندیس ها و تربت ها ذهنیت و ملت سازند و گاه یک ملت و قوم با شعر و حکمت شاعر و اندیشمندی در یاد و خاطره ی جهانیان می ماند. مولانا جلال الدین و تاثیر و تاثر سحر و سکرآمیزش از شمس تبریزی و اشعار و جهان بینی اش از بزرگ ترین شناسه های فرهنگ ایرانیست. جایی که انسان خسته از روزمرگی و مکاتب سودمحوری که از رنج کاسته اند و اما دشواری های تازه ببار آورده اند و برای رنج های ازلی چون مرگ و پیری و فراموشی و بحران معنا و روزمرگی هیچ پاسخی یا معنای درخوری ندارند دست در دامن مولانای حکیم می زنند که جهان و زیستن را یکسره عشق می داند وآدمی را از بند و اضطرار می رهاند و می خواند هیچ آدابی و ترتیبی مجو/هر چه می خواهد دل تنگت بگو . . و دیگر ابلائات جهان اکنون و رسیدن ها یا در قابت بی رحم و رمه وار واماندن را هیچ می انگارد و دست آخر به انسان گوشزد می کند عشق هایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود و انسان را فرای رنگ و جفنگ ها و روندها و خوش آیندهای زمانه بر آستانه ای تانی و تامل در پرسش های اساسی و البته تلاش برای دریافت حقیقت به قدر وسع و دوری از عصبیت ورزی می رساند که مولانا گفت حقیقت در روز ازل اینه ای بود که بشکست و هر تکه از آن آن کسی و در گریبان کسیست و همه چیز را همگان دانند و این همان راز ایران است که در حکمت و خرد خسروانی و تلاش برای رسیدن به نور که کاستن از رنج آدمی و تلاش برای دریافت شیوه ی بهتر زیستن است و تا کاشی فیروزه ای اصفهان که آرامش و تانی و عشق است و درنگ به جای ستیز و تدبیر برجای هیاهو و همان که باز مولانا سرود اول ای جان دفع شر موش کن/ وانگهان در جمع گندم کوش کن و این چقدر با جهان امروز ما و سرزمین مان دمساز است که نخست تهدید و مغولان این زمانی را به سیاست و تدبیر از این خاک دور نماییم و آنگاه کار دگر… |