آلبرتین سارازان (1937-1967) زن جوان فرانسوی که دزد، می خواره، جیب بر، روسپی و زندانی فراری بود و مدت نه سال از عمر خود را در زندان گذراند، فقط در چند سال آخر عمر کوتاهش یعنی سی سالگی، با نوشتنِ سه کتاب به یکی از درخشان ترین چهره های ادبیات معاصر فرانسه بدل شد. به گزارش خبرآنلاین، آلبرتین در 17 سپتامبر 1937 در الجزیره، شمال آفریقای فرانسه به دنیا آمد. مادر نوجوان اسپانیایی اش او را رها کرد و به اداره رفاه سپرد. مسئولان خانه کودکان نام او را آلبرتین دَمیَن گذاشتند. در دوسالگی توسط یک پزشک ارتش فرانسه و همسرش به فرزندخواندگی پذیرفته شد و نام او را به آن ماری تغییر دادند. پس از نقل مکان خانواده به اِکس-آن-پروانس در سال 1947، توسط یکی از بستگان مرد مورد تجاوز قرار گرفت. اختلافات دائمی با خانواده اش باعث شد که نسبت به هرگونه اقتدار، نفرت شدیدی پیدا کند که تا پایان عمر همراهش ماند. با وجود هوش و موفقیت در تحصیل، خانواده آلبرتین سرانجام سرپرستی او را فسخ کردند و در سال 1952 وی را به مدرسه اصلاح و تربیت در مارسی سپردند. آلبرتین در 16 سالگی موفق شد دیپلم بگیرد و سپس از مدرسه فرار کرد و به پاریس رفت. مدتی به عنوان روسپی کار می کرد و در سال 1953 پس از یک سرقت مسلحانه ناموفق از یک فروشگاه لباس، دستگیر شد. سارازان به هفت سال زندان محکوم، و به زندان فرن (Fresnes) منتقل شد. در طول دوره زندان و اقامتش در مدرسه اصلاح و تربیت دولانز (Doullens) در پیکاردی، شروع به نوشتن نثر و شعر کرد. پس از چهار سال حبس، سارازان در آوریل 1957 از مدرسه دولانز فرار کرد. هنگام فرار مچ پایش شکست و توسط ژولین سارازان، راننده کامیون، پیدا شد. هر دو مجرم بودند و پس از بازداشت در سپتامبر 1958 باز هم به زندان افتادند. آنان در 7 فوریه 1959 وقتی آلبرتین هنوز زندانی بود، ازدواج کردند. این دو به زندگی مجرمانه خود ادامه دادند، مکررا به زندان افتادند و از طریق نامه با یکدیگر در ارتباط بودند. در سال 1961 آلبرتین در تصادف رانندگی مجروح شد. همان سال، او و ژولین به جرم دزدی دستگیر شدند و محکومیت دوساله دریافت کردند. تا سال 1964 آلبرتین در آلس به عنوان خبرنگار مشغول کار بود که باز به جرم سرقت جزیی دستگیر شد. بالاخره در اوت 1965 دوره حبس خود را به پایان رساند و همراه با همسرش به منطقه سِون نقل مکان کردند و خانه ای روستایی خریدند. آلبرتین در زندان، نخستین رمان هایش اَستراگال و لا کاوال را نوشت که پس از آزادی اش در سال 1964 منتشر شدند (استراگال به معنی قوزک پا است که موقع فرار از زندان شکست). آثارش پرفروش شد و از او برای حضور در تلویزیون دعوت به عمل آمد. لا کاوال که مخفیانه در زندان بین سال های 1961 و 1962 نوشته بود، در سال 1966 جایزه گرفت. همان زمان اَستراگال به انگلیسی ترجمه شد. موفقیت این آثار به این زوج اجازه داد به مون پلیه بروند و در آن جا آلبرتین سومین رمانش، لا تراورسیه را نوشت. این رمان هم موفق بود اما مدت کوتاهی بعد، در 10 جولای 1967 بر اثر عوارض جراحی کلیه درگذشت. رمان اَستراگال سارازان در سال 1968 توسط گای کازاریل و در سال 2015 توسط بریژیت سی به فیلم درآمد. چند روز قبل از مرگ ناگهانی این نویسنده عجیب که به تاریخ ما در تیر 1346 روی داد، خانم ماری فرانسواز لکلر نویسنده مجله ال فرانسه مصاحبه ای با او انجام داد که عظمت روح این نابغه تبهکار و عمق اندیشه های او را به روشنی نشان می دهد. ترجمه این مصاحبه را که به تاریخ 14 مرداد 1346 منتشر شد در پی می خوانیم: می خواهم از این دزد باسابقه، از این مرد مهربان و جوانمرد یعنی از شوهرت ژولین برایم حرف بزنی. ژولین هم درست در سن و سال من، شب های سیاه زندان را آزموده است. هفده ساله بود که در زمان اشغال پاریس توسط آلمانی ها آذوقه اشغالگران را دزدید. او و برادر شانزده ساله اش را در دادگاهی که نیم ساعت بیشتر طول نکشید به پانزده سال زندان محکوم ساختند. هنگامی که پاریس آزاد شد، هنوز آلمانی ها شهر را در تصرف خویش داشتند که ژولین و برادرش همراه سیصد زندانی دیگر از زندان ملون فرار کردند و برادر ژولین در پیش دیدگان او به ضرب گلوله آلمانی ها جابه جا کشته شد. این حادثه قلب ژولین را خشونتی سنگین بخشید و در عین حال او را برای پذیرش مهربانی های بشری آماده ساخت. و شما با او مهربان هستید؟ سعی می کنم مهربان باشم. سعی می کنم آن قدر که یک زن زندانی می تواند مهربان باشم! زندگی شما بعد از فرار از زندان و سه ماه بستری شدن در بیمارستان به علت شکستگی قوزک پا چگونه بود؟ همراه ژولین باز به حماقت هایی دست زدیم. شاید برای این که هنوز به قدر کافی از زندان سیر نشده بودیم. بعد از یک دزدی کوچک هر دو به زندان افتادیم و در زندان آمین بود که از رییس زندان اجازه گرفتیم و با هم ازدواج کردیم. به زودی هردو آزاد شدیم ولی به اتهام دزدی چند پارچه جواهر دوباره توی تله افتادیم. در این مدت من باقی مانده محکومیت سابقم را نیز در زندان گذرانده بودم. مرا زودتر از ژولین آزاد ساختند... دلم می خواست دوباره به زندان بازگردم. بدین سان دست کم در سرنوشت ژولین سهیم می شدم. زندگی بدون او پریشانم ساخته بود. مدتی در یک فروشگاه کار کردم، بعد برای یک روزنامه شهرستانی رپورتاژهایی نوشتم که با دستمزد آن ها می شد نان و پنیری خورد و بالاخره روز نوزدهم آوریل 1957 یعنی یک ماه پیش از آزادی ژولین یک جعبه خوراک خرچنگ و یک بطری ویسکی از فروشگاهی دزدیدم. بدون ژولین خیلی تنها بودم و فقط با مشروب می توانستم تنهایی ام را تحمل کنم. دوباره توی هلفدونی افتادم... چهار ماه زندان دیگر! در این مدت ژولین آزاد شده بود و هر یکشنبه به ملاقات من می آمد. سرانجام چهار ماه هم تمام شد و روزی که از زندان بیرون آمدم ژولین منتظر من بود با یک دسته گل سرخ در دستش! اکتبر سال 1964 بود. و دیگر هیچ کدام به زندان نرفتید؟ نه، دیگر بسمان بود. من و ژولین دوتایی مجموعا 26 سال از زندگی مان را در زندان گذرانده بودیم. دیگر بس بود. جامعه ای که گناهان مرا به خاطر سه کتاب بخشیده است، باید به من فرصت بیشتری بدهد/ در تما عمر فقط دو بار به سینما رفته ام می توانیم بگوییم که حالا دیگر از جاده انحراف خارج شده اید؟ جاده انحراف سخت لغزان است و بیرون آمدن از آن کار آسانی نیست. با این همه خیال ندارم در سی سالگی یک بار دیگر آن چه را آزموده ام تکرار کنم. انتظار معجزه ای از زندگی ندارم ولی هنوز هم گاهی دلم به هوای ماجراهای عجیب پر می کشد. می دانید تبهکار شدن یک نوع بیماری است که بهبودش آسان نیست. جامعه ای که گناهان مرا به خاطر سه کتاب بخشیده است، باید به من فرصت بیشتری بدهد. خو گرفتن به آزادی بسیار دشوارتر از خو گرفتن به زندان و محبس است. من و ژولین از ترس گذشته های مان به راستی دست و پا بسته زندگی می کنیم. باور می کنید که من و او در تمام عمرمان فقط دو بار سینما رفته ایم؟ و یک بار به تماشای مسابقه اسب دوانی و یک بار به تماشای مسابقه گاوبازی، و هنوز هیچ کدام مان تئاتر ندیده ایم! وقتی آدم یک دزد و روسپی و زندانی فراری سابق است و هنوز قانونا حق ندارد قدم در شهر پاریس بگذارد، زندگی آسان نیست. من هنوز هم مجبورم هر دو ماه یک بار به اداره پلیس بروم و دفتری را امضا کنم. من هنوز هم می ترسم که شبی ناگهان پلیس به خانه مان هجوم آورد چراکه فی المثل در پاریس یک جواهرفروشی را زده اند! پلیس هر لحظه می تواند مرا برای بازجویی فراخواند و حتی بپرسد که دیشب در کدام اتاق خوابیده بودم و آیا لخت بودم یا پوشیده! هنوز هم من و ژولین گاهی به شانزده سالگی خودمان برمی گردیم و می دانیم که همیشه همین طور خواهد بود. من و او از قطار زندگی عقب مانده ایم و هرگز فاصله ای که بین ما و زندگی وجود دارد پر نخواهد شد. برای کسی که یک عمر چون من سرگردان بوده است، سادهترین کارهای روزانه چهره معجزه ای باورنکردنی به خود می گیرد. با مردی در زیر یک سقف زیستن، مردی را دوست داشتن، عشق ورزیدن، و حتی با هم از یک سفره نان خوردن! آری همه این ها معجزات زندگی من است! می توانید بگویید که ژولین در زندگی شما چه نقشی داشته است؟ در چند کلمه می توانم بگویم که اگر ژولین نبود، من حالا یک روسپی بدبخت و بیمار بودم یا یک زندانی دست بسته و شاید هم تا حال یا کشته شده بودم و یا خودکشی کرده بودم. من زن نومیدی بودم خانم فرانسواز، خیلی نومید! و تنها عشق یک مرد می توانست دوباره امیدوارم کند و خوشحالم که این مرد نیز چون خود من یک دزد بود و با این همه همین دزد مرا که تا اعماق نکبت و فلاکت سقوط کرده بودم نجات داد. عشق ژولین رستاخیز زندگی من بود! وفاداری در دوران ما خصلت کمیابی است و من بی آن که خودم را بستایم می توانم بگویم از وقتی که ژولین را شناخته ام جسما و روحا همیشه به او وفادار بوده ام. من زشتم، آری... این را خوب می دانم ولی چه زیباست زنی که همه زندگی اش را بر کف دست می گذارد و به مردی می بخشد و از این روست که گاهی خودم را زیبا حس می کنم. من به کشیش ها و مواعظ آن ها اعتقادی ندارم ولی معتقدم آن ها راست می گویند که ازدواج، پیمانی است برای روزهای بد و روزهای خوب و من سعی کرده ام همیشه حتی در دزدی به پیمان های خود وفادار بمانم. آیا نقشه هایی برای آینده تان دارید؟ نه، هنوز چشم به راهم و انتظار می کشم. قوزک پایم به سختی درد می کند.... از آن شب فرار از زندان تا حالا، همیشه امیدوار بوده ام که کسی پیدا خواهد شد و برای من یک قوزک پا درست خواهد کرد! به من قول داده اند که با عمل جراحی یک قوزک برای پایم درست کنند، یک قوزک طبیعی و حسابی نه از پلاستیک یا فلز، بلکه از استخوان لگن خاصره ام. وقتی جراح این خبر را به من داد به سختی گریستم، همان گونه که هنگام شنیدن آهنگ های موزار گریه می کنم. بعد از این عمل جراحی حتما وارد دنیای روزنامه نویسی خواهم شد. در این سه کتاب من همه گذشته ام را بازگفته ام، حالا باید به سوی آینده بروم. باید ماجراهای تازه ای پیدا کنم، باید پوست بیندازم و نه یک بار، بلکه چندین بار. بعد از آن زندگی سگی حالا دیگر حق دارم یک سقف بالای سرم داشته باشم کتاب های شما را به هفده زبان ترجمه کرده اند، حالا دیگر پول دارید و مشهور شده اید و مثل یک خانم بورژوا زندگی می کنید. آیا از این زندگی خوش تان می آید؟ من و شوهرم آن قدر داریم که بخوریم ولی پس اندازی نداریم. زندگی را از دو اتاق کوچک شروع کردیم. چندی پیش یک اتومبیل زیبا برای زی زی (شوهرم) خریدم ولی او در یک تصادف، اتومبیل را له و لورده کرد و حالا به همان اتومبیل قراضه سابق مان دل خوش کرده ایم. خیال می کنم با اولین پولی که به دستم بیاید باز یک اتومبیل برای ژولین خواهم خرید. خانه مان ویرانه ای است که شوهرم هر روز به تعمیر آن می پردازد. من همیشه در آرزوی اتاق بزرگی هستم که بتوانم دوستان بسیاری را در آن جا جمع کنم. خوشم می آید که این خانه را ژولین با دست های خودش برایم بسازد، نه برای این که در این خانه خودمان را محبوس سازیم، بلکه برای این که جایی داشته باشم که بگویم مال من است و در آن جا ریشه بدوانم. می گویند که آلبرتین یک خانم بورژوا شده است! بلی، پس چی؟ حالا دیگر آلبرتین هم کارت ویزیت دارد! ملامتم نکنید! بعد از آن زندگی سگی حالا دیگر حق دارم یک سقف بالای سرم داشته باشم و یک مرد در بسترم. من نه یاغی هستم و نه انقلابی. از مسخره کردن زندگی هم خوشم نمی آید. جامعه بود که مرا از خود طرد کرد و جامعه بود که دوباره به سوی من آمد. من هرگز این دست دوستی را کنار نخواهم زد. در اوایل کار با خوانندگان کتاب هایم جر و بحث داشتم ولی حالا دیگر با همه کس سر آشتی دارم. یک ناشر دانمارکی کتاب مرا با این عنوان چاپ کرده است: من یک فاحشه هستم ! خنده دار است نه؟ ولی من شکایتی نکرده ام. بگذار مرا به هر نامی که دل شان می خواهد بخوانند دنیا همیشه برای شناختن روح گمراهان در اشتباه بوده است. همیشه به یک دزد و روسپی سنگ زده اند و به روی او تف انداخته اند ولی هرگز کسی پا پیش نگذاشته تا بپرسد خانم چرا دزد شدی؟ چرا به روسپی گری رفتی؟ با پای خودت رفتی یا این که عوامل زندگی و بازی های تقدیر تو را به کثافت منجلاب کشاند؟ افکار عمومی در قضاوت خود اکثرا سطحی و سنگدل در قضاوت و احساساتی است. چرا زندگی گوشه گیرانه ای دارید؟ چرا در محافل ادبی و کوکتل پارتی ها شما را نمی بینیم؟ برای این که به نظر من آزاد بودن این است که آدمی برده و اسیر درها و ساعت ها نباشد! من از میزگردها گریزانم. بهتر است که خارج از سیرک ادبی پاریس باشم. خیال می کنم در چنین محافلی به زودی با همه کس دعوا خواهم کرد آیا دوستانی دارید؟ بلی، دوستان سابقم. حالا دیگر دوستی های بی سرانجام را شناخته ام. در زندان خیلی ها به من نارو زدند و خیانت کردند. روی چه کسی می توان حساب کرد؟ من فقط روی خودم حساب می کنم! ولی هنوز روابطم را با دزدها و جیب برها و هم زنجیرانم در زندان و روسپی های خانگی و خیابانی قطع نکرده ام. من هنوز خودم را گم نکرده ام. من طبقه خودم را انکار نمی کنم. ما همدردیم و جامعه به ما همدردها اتیکت رسوایی زده است. سومین کتاب تان را به پدر سابق مرحومم تقدیم کرده اید. راستی روابط تان با پدرخوانده و مادرخوانده تان چگونه است؟ پدرخوانده ام مرده است، و مادرخوانده ام که حالا هشتاد و دو سال دارد، در یک صومعه منزل گرفته است. از وقتی که آن بطری ویسکی را دزدیدم و برای آخرین بار به زندان افتادم او با من قهر است. بارها برای او نامه نوشتم برای این که بگویم که بالاخره رویای همیشگی زندگی ام را تحقق بخشیده ام و نویسنده شده ام، ولی نامادری ام خیال بخشیدن مرا ندارد. پیش از آن که سومین کتابم را چاپ کنم نامه ای به نامادری ام نوشتم، و به او اطلاع دادم که می خواهم کتابم را به ناپدری ام هدیه کنم ولی جوابی نیامد. آه، چرا... یک پسرعمو که وکیل دادگستری است، از طرف خانواده ناپدری ام به من خبر داد و تهدید کرد که نام خانوادگی آن ها را بیش از این به ننگ نکشم! ولی من از نامادری ام رنجشی ندارم، وقتی به کودکی خود می اندیشم می بینم که آن دو را خیلی رنج داده ام، وانگهی من که بچه آن ها نبودم، پس چه انتظاری می توانم داشته باشم؟ درست است که ناپدری ام می توانست دو ساعت تمام فحش های ابتکاری و تازه بدهد، ولی همین مرد گاهی خیلی خوب شعر می نوشت... مرد عجیبی بود، اصلا همه آدم ها عجیب اند! در کتاب اول تان از مادر واقعی تان حرف زده اید و نوشته اید: مادر عزیزم! تو را تحسین می کنم که همیشه برای من ناشناس مانده ای ! مقصودتان چیست؟ آری او را تحسین می کنم چون هرگز نشناختمش و ندیدمش. از او یک مادر ایده آل برای خودم ساخته ام. هرچه باشد رگ و پوست من از اوست، زندگی من از اوست. و همچنین در کتاب تان نوشته اید: آنان که سیلی بر چهره من زدند... روزی برایم دست خواهند زد ! آیا هنوز هم این طور فکر می کنید؟ هنوز هم این قدر خشن هستید؟ می دانید در زندان اگر خشن و مغرور نباشی، مرده ای. در اعماق حقارت باید به خودت بگویی: من هنوز زنده ام! من هنوز راه می روم و آواز می خوانم! من هنوز هم زندان را فراموش نکرده ام، من از این که چهره خودم را در آینه بنگرم یا صدای خود را بشنوم لذت می برم ولی این روزها بیشتر در جست وجوی محبت و صمیمیت هستم تا تحسین دیگران. امروز هم در سی سالگی آرزو دارم زن و مردی مرا به دخترخواندگی خود بپذیرند! زندگی در زندان چه تاثیری در روحیه شما داشته است؟ زندان روح و قلب مرا برای همیشه داغ باطله زده است. من دیگر حرکات و ژست های یک زن آزاد را ندارم. مثلا در تمام این مدت پی درپی سیگار کشیدم، و به شما هم تعارف نکردم! من هنوز تعارف کردن را یاد نگرفته ام... من از دنیایی آمده ام که ساکنین آن حتی سیگارشان را از جیب این و آن کش می روند! می توانید برنامه یک روز از زندگی تان را برایم تعریف کنید؟ ژولین شوهرم، صبح زود به دنبال درس خود می رود... درس؟ در چهل سالگی؟ بلی، ژولین در دانشگاه به طور مستمع آزاد زمین شناسی می خواند. وقتی هم در زندان بود دیپلم زمین شناسی به دست آورده است... وقتی او رفت من در خانه می مانم اتاق ها را جمع و جور می کنم، غذا می پزم، برای خودم کار می تراشم و می نویسم.. هی می نویسم! یا کتاب می خوانم. بعضی وقت ها هم تا سر کوچه برای خرید می روم. شام را با ژولین می خورم، بعضی وقت ها هم با چند دوست بیرون می رویم. به یک کافه دانشجویی به اسم زندان می رویم و چیزی می نوشیم. همین! زندگی من همین است! وانگهی با این پای چلاقی که من دارم، دیگر به سفرهای دور و دراز که نمی شود رفت. وقتی از تونس بازگشتم، ادبیات و تمدن عرب چشمانم را خیره کرده بود. در دانشگاه پاریس اسم نوشتم که عربی بخوانم، ولی متاسفانه وقت رفتن به دانشگاه را ندارم و خیلی متاسفم. سی سال است که آرزو دارم اسمم را پشت ویترین کتاب فروشی ها ببینم بزرگ ترین آروزی تان چیست؟ نوشتن... و باز هم نوشتن! سی سال است که آرزو دارم اسمم را پشت ویترین کتاب فروشی ها ببینم. زندگی من فقط دو تکیه گاه دارد: عشق به شوهرم و عشق به ادبیات. نوشتن به نظرم تنها راه است برای نمردن و فراموش نشدن. وانگهی کتاب نوشتن برای من به منزله عشق بازی با ژولین است. من کتاب هایم را به خاطر او می نویسم و شاید به خاطر این که جوانی گم شده خودم را دست کم روی صفحات کتاب ها بازیابم و شاید به خاطر این که از گذشته ام فرار کنم... ادبیات می تواند وسیله خوبی برای فرار باشد... نوشتن، بزرگ ترین خوشبختی جهان و نیز بزرگ ترین بیماری جهان است... نخستین بار که ناشری نخستین کتابم را پذیرفت هرگز از یادم نخواهد رفت. من او را نمی شناختم، اسمش ژان ژاک پوور است به من تلفن کرد و گفت: آلبرتین! در هتل کارلتوم منتظرت هستم. من عینک دارم و سبیل و کله طاس هم هستم و من گفتم: پس با هم راه می آییم چون من هم عینک دارم ولی نه سبیل دارم و نه کله طاسم! و بعد از نوشتن، آرزوی دیگری نداری آلبرتین؟ چرا، آرزو دارم که بچه دار بشوم. بیشتر شب ها در خواب می بینم که دارم گهواره بچه ای را تکان می دهم. بدون بچه خودم را ناقص می بینم مثل این که نصف دنده هایم یا نصف قلبم با من نیست. نازایی من ممکن است معالجه شود و بعد از عمل جراحی پایم، پیش بزرگ ترین پزشکان دنیا خواهم رفت و همه چیز خود را خواهم داد تا بلکه بچه دار بشوم. دلم می خواهد زودتر بچه دار بشوم، تا کودکانم با مادری پیر مواجه نشوند. اگر بچه دار شدید، او را چگونه تربیت خواهید کرد؟ نمی دانم... خیلی مشکل است. بچه ای که مادری مثل من و پدری مثل ژولین دارد، شاید فقط بتوانم بگویم که با بچه ام مهربان خواهم بود و او را در زندگی اش آزاد خواهم گذاشت. و اگر بچه دار نشدید، حاضرید کودکی را به فرزندخواندگی خود قبول کنید؟ شاید. به شرطی که این کودک مرا فقط آلبرتین بنامد نه مامان. من نمی خواهم بچه دیگران را فقط با یک امضا از آن ها بدزدم، نه. هر بچه ای فقط یک مادر دارد، حتی اگر هرگز او را ندیده باشد. یک بار نوشته بودید که هنوز هم دوست دارید فرار کنید. به کجا؟ نمی دانم... گاهی راستی به سرم می زند که همه چیز را رها کنم و بگریزم... حس می کنم که هنوز در قفس هستم ولی این را هم می دانم که اگر فرار کنم یکسره تباه خواهم شد. دلم را به کتاب هایم خوش کرده ام؛ کتاب هایی که حتی اگر من بمیرم آن ها زنده خواهند ماند. حالا دارم نمایشنامه ای برای یک تهیه کننده آلمانی می نویسم. راستی می دانید که هرکدام از کتاب های من با تیراژ صد هزار نسخه منتشر شده؟ می توانید حدس بزنید که صد هزار تا کتاب چقدر وزن دارد؟ 65 تن! آره، ژولین نشسته و حسابش را کرده! 65 تن کتاب به قلم خانم آلبرتین سارازن! آه جامعه چقدر تو خنده داری، گاه مرا پشت میله زندان می فرستی و گاه با چاپ 65 تن کتاب از من تجلیل می کنی! چرا می نویسید؟ برای این که ضعف ها، تنبلی ها و ترس های خودم را با مردم قسمت کنم... و شاید روزی مردمی که جوانی مرا از من گرفتند آن را به من بازگردانند، و شاید روزی از میان هزاران خواننده گم نامی که مرا شناخته اند، یک نفر دست دوستی خویش را به سوی من دراز کند. آری فقط یک نفر! فقط یک دست! |