فرارو- آری آستر با ادینگتون ، فیلمی عجیب و پیچیده با حال وهوای آخرالزمانی، به دل دیوانگی هایی که در بهار 2020 تجربه کردیم، بازمی گردد تا بازتابی تلخ، طنزآمیز و خیره کننده از واقعیت هایی که گویی از کابوس خودمان برگرفته شده اند، خلق کند. به نقل از نیویورک تایمز، ادینگتون بازگشتی سورئال از کارگردان معروف فیلم های ترسناک، آری آستر، است که با فضایی وسترن و تم های آخر الزمانی سعی دارد داستان جهانی جنون آمیز را بازگو کند؛ جنونی که احتمالاً هرگز ترکمان نکرده . فیلم با یک شوک واقعی شروع می شود؛ شاید تنها شوک ناب واقعی در کل اثر. پیرمردی بی کفش و خسته از پیاده روی در یک شهر وسترن خالی از سکنه در وسط جاده ظاهر می شود. او با صدایی پرخاشگرانه و نامفهوم سخن می گوید، گویی تمام هیولاهای درونش را بیرون می ریزد. سپس ناگهان، روی صفحه نوشته می شود: اواخر ماه مه 2020 همین لحظه است که تماشاچی متوجه می شود چرا این خیابان ها خالی اند، چرا این پیرمرد دیوانه وار سخن می گوید؛ آیا او دیوانه ای معمولی است؟ یا کسی است که هشت هفته گذشته را با چشم خود دیده و به آستانه جنون رسیده؟ شاید او آخرین انسان عاقلی است که مانده؟ در پایان ماه مه 2020، زمانی که ویروس کرونا به سرعت پیش می رفت و آژیر آمبولانس ها و اخبار غم انگیز هر لحظه اعلان می شد، هرکس حس می کرد در جهانی زندگی می کند که انگار از یک فیلم هالیوودی بیرون آمده است. آری آستر در ادینگتون دقیقاً می کوشد همین حس واقعیت غیر واقعی را به تصویر بکشد؛ نشان دهد چگونه حتی خود واقعیت ممکن است تقلیدی از یک فیلم باشکوه باشد. او که با ارث زادگی (2018) وارد سینمای ترسناک شد و در میدسومر (2019) به تم های فولکلور روان شناختی پرداخت، در بئو ایز آفرید (2023) به نزدیک ترین نقطه به تجربه شخصی خود رسید؛ جایی که تئاتری از اضطراب روانی را جلوی چشم مخاطب تعبیه کرد. و اکنون در ادینگتون با ترکیبی از کمدی هزلی و خشونت، جهانی را خلق کرده که هم خنده آور است و هم وحشت آور؛ تجربه ای تمام عیار از سینمایی که میان خنده و اضطراب در نوسان است. محوریت داستان بر شخصیت جو کراس (با بازی خوآکین فینیکس) است؛ کلانتری در شهری کوچک در نیومکزیکو. او در هیاهوی بیماری خانه نشین شده است. لوییز، همسر افسرده اش، (با بازی اما استون)، زنی که مجسمه های عروسک مانند می سازد و آنلاین می فروشد. مادر لوییز، دان (دیردری اوکونل) نیز در آغاز پاندمی به آن ها پیوست؛ مادری که حالا شیفته نظریه های توطئه در یوتیوب شده است. او بر این باور است که کلمه کروناویروس را در سال 2019 استفاده می کردند! و این ادعا را بر سر میز صبحانه مطرح می کند؛ ادعایی که به شدت ذهن جو را مشوش می کند. جو نسبت به شهردار فعلی شهر، تد گارسیا (پدرو پاسکال)، احساس نفرت دارد. نه به خاطر اینکه مرد بدی است، بلکه چون خوش تیپ، پول دار، لیبرال ظاهر می شود و به خصوص اینکه 20 سال پیش با لوییز رابطه ای عاشقانه داشته است. جو از محدودیت ماسک اجباری نیز ناراضی است؛ مخصوصاً وقتی تماشا می کند که هیچ مورد کوویدی در ادینگتون وجود ندارد اما مردم او را زیر نظر دارند و او را تشویق می کنند ماسک بزند. این تنشِ خانگی و اجتماعی فضایی ایجاد می کند که جو خسته و سرخورده است. فروشگاه هایی با تابلوهایی مانند تحت نظر دکتر فاوسی تا اطلاع ثانوی بسته است و باهم قوی تر نشان دهنده تناقض و سردرگمی اوست. لوییز و مادرش بیشتر روزها را در خانه می گذرانند، غرق در تماشای محتواهای اینفلوئنسرهایی مثل وِرنون جفرسون پیک (آستین باتلر)، شخصیتی شبه مذهبی که اغواگری خاص دارد. این فرآیند، آرام آرام جو را عصبانی و درمانده می کند. در نقطه ای خاص، جو تسلیم می شود و در ویدیویی در فیسبوک اعلام می کند که قرار است وارد رقابت انتخابات شهرداری شود. همزمان، اعتراضات پس از مرگ جورج فلوید به ادینگتون می رسد و نسل جوان بیشتر شده و کنش هایش نمایان می شود. احساس می شود که همه فکر می کنند آن ها ، یعنی همان آدم های بدی که در اخبار و شبکه های اجتماعی دیده اند، به سمت آن ها در حرکت اند تا سبک زندگی شان را از بین ببرند. آیا واقعاً چنین است؟ آیا این همه ترس و اضطراب فقط در ذهن آن هاست؟ توصیف دقیق روند داستان دشوار است، چرا که خود تابستان 2020 به خاطر رنج عجیب و بی منطقش، احساسی عجیب و آشفته دارد. آستر نه بخاطر خلق تمرکز؛ بلکه به قصد پراکندن تماشاگر در دریایی از خاطرات نزدیک و ناخوشایند، این فیلم را ساخت. این اثر به نوعی می گوید: خاطرات را ببین، و اگر حالت بد شد، مبارکت باشد! تجربه ای که نه تنها یکنواخت نیست، بلکه گاه مخاطب را به خنده وادار می کند؛ خنده ای درمانی بابت شناختن این واقعیت ها. ادینگتون تلاشی جسورانه است برای ترکیب کمدی هزلی، خشونت و رگه هایی از درون نگری روان شناختی؛ فیلمی که بیشتر از آن که آموزشی باشد، تجربه ای است از موجودیت مدرن ما. شهری پر از فضای خالی، آدم هایی که فاصله می گیرند، صفحه هایی که میان آن ها حصاری خیالی می سازند؛ تزریقی از ترس، جنون، شناخت و خنده. شهری متروک و در عین حال پر از نشانه، شبح گذشته ای که نمی تواند بمیرد و فردایی نامعلوم که هنوز نمی دانیم چه گونه باید با آن روبه رو شویم. با این حال، خنده های گاه به گاه فیلم نشان می دهد که وجوه هزل آمیز وجود ما هنوز هم جوششی از زندگی در خود دارند؛ در جهانی که در آن، مرز میان واقعیت و وهم احتمالاً چندان صلب نیست، ادینگتون ما را بخشی از این عبور دیوانه وار می کند تا ببینیم چگونه ممکن است، حتی میان آشوب، نفس بکشیم و بخندیم. این سینماسازی جسورانه، شاید دعوایی است میان امید و اضطراب؛ تجربه ای که تا مدت ها در ذهن تماشاگر خواهد ماند. |